شب بدی بود؛ برف میبارید و پاهای چانیول از سرما و خستگیِ دویدن میلرزید و دندونهاش به هم میخورد. برفی که دونههای سفیدش با خودشون شادی و لبخند رو به همراه میآوردن، از اون شب قرار بود نماد غم و بدشانسی باشه و دیگه رنگ سفید رنگ مورد علاقهی چانیول نبود.
قطرههای خون روی انگشتهاش و لباسش هنوز تازه به نظر میرسید و حین دویدن مضطرب به پشت سر نگاه میکرد تا مطمئن بشه پلیسی که اسلحه به دست تعقیبش میکرده رو پشت سرش جا گذاشته. تو یه کوچهی تنگ و تاریک که عبور هیچ رهگذری تصادفی بهش نمیخورد نشست و اجازه داد صدای هق هقش سکوت اونجا رو از بین ببره.
یک ساعت، دو ساعت، یا شاید هم بیشتر اونجا نشست. کنترلی روی خودش و رفتارش و ریزش اشکهاش نداشت و نمیتونست به خوبیِ بکهیون و جونگده و مینهو به خودش مسلط باشه. چیزهایی رو دید که اون سه نفر ندیده بودن؛ اونها جون دادن دوستشون، تقلاهای تائو برای زنده موندن رو ندیده بودن و لحظاتی که تائو آخرین نفسهاش رو میکشید کنارش ننشسته بودن و هیچکدومشون چاقو رو از سینهی شکافتهی دوستشون بیرون نکشیده بودن.
خون تائو هنوز روی لباسهاش تازه بود و بوی خون لحظهای راحتش نمیذاشت. نباید چاقو رو از سینهی تائو بیرون میکشید اما اون لحظه و تو اون شرایط تنها کاری که برای کمک به تائو از دستش برمیاومد بیرون کشیدن چاقو بود چون حس میکرد لبهی تیز چاقو نفس کشیدن رو برای تائو سخت میکنه و باعث درد و رنجشه.
چه فکر بیهوده و احمقانهای...
فراموش کرد بیرون کشیدن چاقو باعث خونریزی بیشتر میشه و تائو رو یک قدم به مرگ نزدیک میکنه؛ هر چند که تائو بدون بیرون کشیده شدن اون چاقو هم میمرد. فرار از دست پلیس حماقت بود اما وقتی شنید هیچ اثر انگشتی جز اثر انگشت خودش روی چاقو پیدا نشده انقدر وحشت کرد که بدون هیچ فکری از خوابگاه بیرون زد و بیهدف دوید. نه جایی برای رفتن داشت، نه مدرکی برای اثبات بیگناهیش. نباید میذاشت به خاطر یه اشتباه متهم به قتل بشه و قاتل اصلی به سادگی قسر دربره.
از جاش بلند شد و همینطور که صورت خیس و خونیش رو با پشت آستین سوییشرتش تمیز میکرد سمت کیوسک تلفن عمومی رفت و شمارهی بکهیون رو گرفت. با سومین بوق صدای بکهیون تو گوشش پیچید و شنیدن صدای تنها کسی که قاتل نبودنش رو باور داشت کافی بود تا گریهاش شدت بگیره. دستهای لرزون و خونیش رو محکم دور تلفن گرفت و همینطور که وحشت زده به اطراف نگاه میکرد اسم بکهیون رو نالید و با چشم بسته به صدای نگرانش گوش کرد:«چانیول؟! کجایی؟»
به اطراف نگاه کرد. تو یه محلهی قدیمی و شلوغ تو بخش شرقی شهر بود.
-با فرار کردن همه چیز رو برای خودت سخت کردی. نباید فرار میکردی چانیول.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romantizm༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...