دستش رو تو جیبش فرو کرد و سر تا پای هیونسوک رو از نظر گذروند. کمر مرد مقابلش به خاطر سنگینی کیسههای خرید خم شده بود و باند سفید هنوز دور دست زخمیش به چشم میخورد.
-خریدهاتون رو براتون آوردم... طبق... طبق لیستی که برام فرستادین تهیهشون کردم.
گوشهی لبش به خاطر استرس هیونسوک بالا رفت و دستش رو بالا آورد تا مانع رفتن هیونسوک سمت آشپزخونه بشه.
-بذارشون همین جا. از این به بعد هر وقت تصمیم گرفتی بیای باهام تماس بگیر. کلیدهای خونه رو هم تحویل بده.
هیونسوک مستاصل کیسههای خرید رو زمین گذاشت و با صدایی که لرزش فاحشی داشت پرسید:
-خطایی ازم سر زده؟
نگاه پر منظوری به هیونسوک انداخت و لبخند به لب، دستش رو برای گرفتن کلید دراز کرد:«کلیدها رو بده هیونسوک.»
دست لرزون هیونسوک تو جیبش فرو رفت و همینطور که دنبال کلید تو جیبش میگشت به این فکر کرد که سهون به ملاقاتش با لوهان پی برده؟ نمیفهمید. نمیتونست از رفتار و حالت چهرهی سهون به جواب این سوال پی ببره و این بلاتکلیفی به وحشت و استرسش دامن میزد.
اگه اوه سهون میفهمید از اعتمادش سواستفاده کرده و لوهان رو بیاجازه دیده، اوقات سختی رو براش به وجود میآورد. هر چند مرد مقابلش هیچوقت به هیچکس اعتماد صددرصد نمیکرد و فقط تا جایی که به نفعش بود تظاهر میکرد اعتماد داره.
حالا که خوب فکر میکرد میدید سهون هیچوقت بهش اعتماد نداشته. کلید خونه رو بهش داده بود تا فقط زمانی که خونه خالیه برای نظافت و خرید پشت در نمونه و اگه ماشین سهون رو جلوی در میدید باید زنگ در خونه رو میزد. خودش رو بابت اینکه اون روز با وجود دیدن ماشین سهون کلید انداخت و وارد خونه شد تا لوهان رو پیدا کنه لعنت کرد و کلید رو تحویل سهون داد.
-بفرمایید.
-میتونی بری.
سر خم کرد و آهسته از خونه بیرون رفت. سهون چند ثانیه به در بسته خیره شد و بعد نگاهش رو سمت کلید تو دستش سوق داد. هیونسوک از زنده بودن لوهان خبر داشت و تقریبا یه مهرهی سوخته به حساب میاومد که باید پاک میشد ولی نه الان. هنوز کارهای زیادی بود که باید به کمک هیونسوک انجامش میداد. دیدار پنهانیش با لوهان رو عمدا نادیده گرفت تا شاید هیونسوک با دیدارشون بتونه عذاب وجدانی که بهش گرفتار شده رو از بین ببره. وقتی به اتاق برگشت، دست لوهان هنوز به دیوار میخ بود و این نشون میداد هیونسوک هنوز بهش وفاداره. وفاداریای که از ریشه تو ترس داشت.
کلید رو تو جیبش برگردوند و با لبخند رضایت سمت آشپزخونه رفت. همه چیز سر جاش بود، خدمتگزارش هنوز ازش حساب میبرد و لوهان سرکش و لجباز، مطیع شده بود و از آشپزخونه بیرون نیومده بود.
YOU ARE READING
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...