⌊☠از من چی میخوای؟_Ch²⁸☠⌉

3K 975 871
                                    

بدنش از سرما دون‌دون شده بود و صدای قطره‌های آبی که یکی بعد از دیگری از دوش نیمه بسته‌ی حموم می‌چکید به سکوت حموم دهن کجی می‌کرد. سرش رو از زانوهاش بلند کرد و دستش رو به دیوار گرفت و رو پاهاش ایستاد. بدنش خشک شده بود و علاوه بر عضلاتش، کبودی‌هایی که سهون روی گردن و ترقوه‌هاش یادگاری گذاشت درد می‌کرد.

زمان از دستش در رفته بود و نمی‌دونست چه مدته که خودش رو تو حموم اتاق سهون حبس کرده. جلوی آینه ایستاد و نگاه تو خالی و بی‌روحش رو به کبودی‌های ریز و درشتی که با یه لمس کوچیک درد می‌گرفتن و جای چنگی که به بدنش زده بود دوخت.

تمام شوینده‌های تو حموم رو استفاده کرد تا رد لب‌های سهون رو پاک کنه و حس کثیفی‌ای که نسبت به خودش داره رو دور بندازه ولی بعد از ساعت‌ها چنگ زدن به بدنش به این نتیجه رسید که این کثیفی نه روی بدنش، بلکه روی روحش نشسته و هیچ شوینده‌ای توان پاک کردنش رو نداره.

تو خلاء دست و پا می‌زد و ذهنش بعد از ساعت‌ها جنگیدن با سهون خیالی، خسته و خالی بود. چشم‌هاش دیگه برق گذشته رو نداشت، شاید چون اشکی تو چشمش باقی نمونده بود که به درخشش چشم‌های عسلیش کمک کنه و صورتش به سفیدی دیوار و لبش به کبودی یاقوت می‌زد.

بلوز سفید و بلندی که نشونه‌ی سقوط کامل زندگیش تو عمق سیاهی و تاریکی بود رو تنش کرد و با بدن نمناک از حموم بیرون اومد. انگار مدت خیلی زیادی رو داخل حموم مونده بود چون تیغه‌های نور صبحگاهی از حریر سفید و نازک پرده به داخل می‌تابید و سهون به پهلو روی تخت خوابیده بود. حس بدی به لخت بودن پاهاش داشت ولی پوشیدن لباس‌هاش به بیدار شدن سهون نمی‌ارزید. بی‌صدا از اتاق بیرون رفت و موقع بستن در چشمش به بن خورد که جلوی در خوابش برده بود و روی لپش یه قطره اشک بلاتکلیف جلب توجه می‌کرد. تمام شب پشت در مونده بود؟!

در رو به آرومی بست و روی زمین زانو زد و در حالی که بازوی لاغر بن رو می‌کشید تا بلندش کنه زمزمه کرد:

-بلند شو، باید برگردیم تو اتاق.

پلک‌های بن از هم فاصله گرفت و بلافاصله بعد از باز شدن چشم‌هاش و دیدن کبودی گردن لوهان، لب‌هاش به سمت پایین خم شد و دهن باز کرد تا با صدای بلند گریه کنه که لوهان جلوی دهنش رو پوشوند و گفت:

-الان وقتش نیست.

از جا بلندش کرد و بدون اینکه دستش رو از جلوی دهن بن برداره سمت اتاق خودشون هدایتش کرد و بعد از بستن در اتاق پشت سرش، دستش رو از جلوی دهن بن برداشت و صدای گریه‌ی بن تو اتاق پیچید.

-من... ترسیدم... چرا انقدر دیر برگشتی؟

تو این شرایط آخرین چیزی که نیاز داشت شنیدن صدای گریه‌ بچه‌ی کسی بود که باعث این حالش بود. چشمش رو برای چند لحظه بست و نفس عمیق کشید تا فریاد نزنه و از بن نخواد دهنش رو ببنده. دو طرف شونه‌ی بن رو گرفت و جلوش زانو زد:«گریه نکن، من اینجام. چیزی برای ترسیدن وجود نداره.»

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Donde viven las historias. Descúbrelo ahora