⌊☠پایان زمستان_Ch⁶¹☠⌉

3.7K 1K 1.2K
                                    

༺سه ماه بعد༻

-لعنت بهت اوه سهون.

با گیر کردن لاستیک ماشین تو گل و لای جنگل، زیر لب زمزمه کرد و همینطور که آخرین نخ سیگارش رو زیر پا می‌فشرد از ماشین پیاده شد و سمت ساختمونی که از بین درخت‌ها پیدا بود راه افتاد. تحقیقات درمورد پرونده‌ی قتل خوابگاه رو فردای روز بازنشستگیش شروع کرد؛ درست زمانی که باید بلیط سفر به جزیره‌ی ججو و به فنا دادن پس اندازش رو تجربه می‌کرد، یه باکس سیگار خرید و سفت و سخت پای حل کردن معمای این قتل نشست.

تمام قطعات پازلی که از قتل هوانگ‌زی تائو به جا مونده بود رو با حرف‌های بیون بکهیون مقایسه کرد و برای بازجویی به سراغ کیم‌ جونمیون رفت که دست بر قضا اوضاع مالیش بعد قتل هوانگ‌زی تائو بهتر شده بود. اون پسر بدخلق با موهایی که به رنگ نارنجی درآورده بودشون بیش از اندازه آزاردهنده بود و به هیچی اعتراف نمی‌کرد اما طرف حساب اون پسر یه افسر رده‌پایین اداره‌ی پلیس نبود. برای اعتراف گرفتن ازش فقط کافی بود تهدیدش کنه که حسابش رو بلوکه می‌کنه تا نتونه به پولش دسترسی داشته باشه. بعد از این تهدید بود که جونمیون به همه چیز اعتراف کرد؛ هر چند که جئون هیچوقت قدرت بلوکه کردن حسابش رو نداشت چون دیگه استخدام دولت نبود.

جونمیون از ملاقات با مرد مشکوکی که صورتش رو ندیده بود گفت و ماموریتی که بهش داد. بعد از شنیدن این اعترافات دوباره به سراغ حرف‌های بیون بکهیون رفت. از رابطه‌شون فایل ویدیویی وجود نداشت و کیم جونمیون فایل صوتی از سکسشون رو به والدینش داد. رابطه کجا اتفاق افتاده بود؟ طبق گفته‌ی بیون بکهیون تو کتاب‌فروشی نزدیک خوابگاه.

اون کتاب‌فروشی برای چه کسی بود؟ برای آقای گو، صاحب قبلی ساختمون خوابگاه که بعد از مرگش به نوه‌ی عزیزش رسید. چه جالب! چون اون نوه‌ی عزیز کسی نبود جز اوه سهون، صاحب فعلی ساختمون خوابگاه.

حالا بعد از سه ماه تلاش، تمام مدارک و سرنخ‌ها اون رو به اینجا رسوند. به وسط جنگل، جایی که یه ساختمون قلعه مانند بین درخت‌ها پنهان شده بود. اول از همه چشمش به ماشین خاک گرفته‌ای خورد که جلوی در قلعه پارک شده بود. خواست سمتش بره اما با شنیدن صدای کسی سر جاش ایستاد و سمت منبع صدا چرخید. صدا از پشت درخت بود؛ کسی داشت داستان می‌خوند.

-"مدت درازى شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت مى‌خواهد منو اهلى کن!
شازده کوچولو جواب داد: -دلم که خیلى مى‌خواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. باید بروم دوستانى پیدا کنم و از کلى چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایى که اهلى کند مى‌تواند آن را بفهمد. انسان‌ها دیگر براى سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها مى‌خرند. اما چون دکانى نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بى‌دوست... تو اگر دوست مى‌خواهى خب منو اهلى کن!
شازده کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلى خیلى حوصله کنى. اولش یک خرده دورتر از من مى‌گیرى این جورى میان علف‌ها مى‌نشینى. من زیر چشمى نگاهت مى‌کنم و تو لام‌تاکام هیچى نمى‌گویى، چون تقصیر همه‌ى سوءتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش مى‌توانى هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینى."

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Where stories live. Discover now