دونههای سفید برف بدون عجله به شیشهی پنجره میخوردن و گویندهی اخبار درمورد وضعیت نامساعد آب و هوا حرف میزد. ظاهرأ طوفان سنگینی در راه بود و هواشناسی از مردم درخواست میکرد فردا تو خونههاشون بمونن و ماشینهاشون رو تو یه مکان امن، ترجیحأ پارکینگ پارک کنند.
بکهیون به تاج تخت تکیه داده بود و بیتوجه به دوست پسرش که تظاهر به کتاب خوندن میکرد در حالی که تمام حواسش پیش اون بود، روی کاغذ طرح جدید میکشید. در واقع جای طرح، خط خطیهای سیاه و ترسناکی روی کاغذ به جا میذاشت که نشان دهندهی اوج خشم و نفرتش نسبت به همکلاسی نفرتانگیز و دوست پسر بیش از حد مهربونش بود.
لبخند چانیول موقع حرف زدن با اون دختر روی اعصابش خطوط درهمِ قرمز رنگ به جا میذاشت و پوست لبش تقاص رفتار چانیول رو پس میداد. چه لزومی برای این همه ادب و نزاکت وجود داشت؟ از درون میسوخت و حرص میخورد و ظاهرش جوری سرد بود که انگار زندگیش هرگز روی خورشید رو ندیده.
با خودش فکر کرد:«منم به مدل برهنه برای تکلیف استاد چوی نیاز داشتم ولی به چانیول حرفی نزدم و ازش درخواست نکردم. اون دختر چطور جرأت کرد این درخواست رو ازش کنه؟!»
با حرص روی طراحی جدیدش خط کشید و دستش رو مشت کرد. یه صدایی از درون مغزش جواب سوالش رو داد:«تو ازش درخواست نکنی یکی دیگه پیدا میشه که این کار رو کنه احمق.»
خشمش رو با خط خطی کردن نقاشی و سوراخ کردن صفحهی دفترش خالی کرد اما نه تنها آروم نشد بلکه نفرتش از همکلاسیش شدت گرفت و فشار بیشتری به نوک مداد گرون قیمتش که با وسواس ازش استفاده میکرد وارد کرد.
«اینکه من از چانیول درخواست نکردم مدل طراحیم بشه دلیل نمیشه کسی به خودش اجازه بده چنین درخواستی کنه. این دو مسئله هیچ ربطی به هم ندارن، چانیول نباید بهش میخندید.»
لبهی تخت وزن سنگین چانیول رو روی خودش جا داد و دست چانیول روی دستش نشست. با اخم از دفترش سر بلند کرد و به لبخند احمقانهای که روی لب چانیول بود خیره شد.
-بابت امروز ناراحتی؟
نقاب خونسردی به چهرهاش زد و دستش رو از زیر دست چانیول بیرون کشید و تظاهر به کشیدن طرح جدید کرد، در صورتی که ذهنش خالی از هر چیز جز چانیول بود. مهم نبود چقدر تظاهر به بیخیالی کنه، چانیول میفهمید یه چیزی سر جاش نیست و تو قلب بکهیونش چی میگذره. رفتار بکهیون مثل اوایل آشناییشون شده بود؛ سرمای رفتارش پشت چانیول رو میلرزوند و دیوار سنگی دور بکهیون که زمان زیادی صرف فرو ریختنش کرد دوباره درحال مستحکم شدن بود. ابرک بوسیدنیش از آدمهای دورش زخم خورده بود و انقدر اعتمادش رو شکسته بودن که خیلی راحت با کوچیکترین لغزش اطرافیانش، اعتمادش از بین میرفت و امروز با رفتارش به بکهیون احساس ناامنی داد. به بکهیون نزدیک شد؛ حالا دیگه صورتهاشون مقابل هم بود و بکهیون بین بدن خودش و دیوار حبس شده بود. هر دو دست بکهیون رو تو دستش گرفت و بدون اینکه چشم از صورت خنثی بکهیون برداره زمزمه کرد:
YOU ARE READING
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...