تو شهر خونههای مختلفی وجود داشت؛ خونههایی با سقفهای بلند و حیاطهای وسیع، سوییتهایی تو بلندترین برجها و عمیقترین زیرزمینها. طراحیهای متنوع و ترکیب رنگ بینظیر خونهها هر آدمی رو برای خرید یه خونهی مناسب دچار تردید میکرد و سهون هم از این قائده جدا نبود. خونهی جدیدشون چهار اتاق خواب و سه حمام و دستشویی مجزا داشت. اتاق خواب خودش و لوهان بزرگترین اتاق خواب خونه بود و اتاق پسر کوچولوشون حمام و دستشویی شخصی داشت تا هر زمان که خواست بتونه هیولاها رو تو حمام اتاقش بشوره. پیشنهاد استخدام دیزاینر رو رد کرد. اینجا خونهی خودش بود؛ یه خونهی حقیقی که قرار بود با خانوادهی واقعیش توش زندگی کنه پس چرا باید به یه غریبه اجازه میداد خونهشون رو بچینه؟
کارهای انتقال سند آپارتمانی که نزدیک مهدکودک بن خریده بود رو سریع انجام داد و مستقیم سمت جنگل حرکت کرد. برای اینکه خونه رو به لوهان و بن نشون بده هیجان زده بود. امروز باید همراه لوهان میرفت خرید تا وسایل خونه رو به سلیقهی اون بخرن و خونه رو برای جابهجایی فردا آماده کنن.
با لبخند محوی که از فکر کردن به خانوادهی کوچیکش روی لبش نشست ماشین رو جلوی در قلعه پارک کرد و از ماشین پیاده شد. کلید خونه رو از جیبش در آورد و تو قفل انداخت اما قفل نچرخید. در قلعه رو قبل از رفتن باز گذاشته بود؟!
وارد سالن شد و به محض بستن در، لوهان رو صدا زد ولی جوابی نگرفت. بن هم جواب نمیداد و از مینجی نمیشد انتظار جواب دادن داشت. همینطور که سمت پله میرفت با صدای بلندتری لوهان رو صدا زد و به پاگرد اول رسیده بود که لوهان با صورت خیس از اشک، دستپاچه از پلهها سمتش دوید.
پسر هق میزد و نفسش لا به لای اشک و هقهقش به سختی بالا میاومد. مثل ماهی بیرون آب لبهاش تکون میخورد ولی کلمات از دهنش سُر نمیخورد و انقدر شوکه به نظر میرسید که سهون نمیدونست باید برای آروم کردنش چیکار کنه.
دو طرف صورتش رو گرفت و با لحنی که سعی میکرد آرامشبخش باشه پرسید:
-چیشده؟ آروم باش بهم بگو چیشده؟ برای مینجی اتفاقی افتاده؟ نترس من اینجام.
سر لوهان به چپ و راست تکون خورد و درمونده پاش رو به زمین کوبید و به بالای پلهها اشاره کرد. از زمانی که بن تو بغلش تشنج کرد از ترس لال شده بود. کلمات معنای خودشون رو از دست داده بودن و هر چقدر فکر میکرد تا بتونه کلمهای به زبون بیاره کلمات بیمعنیتر میشدن.
سهون سیلی نچندان محکمی به صورتش زد تا از شوک بیرونش بیاره و پسر با فریاد نسبتاً بلندی راه گلوش باز شد. اشکهاش مثل آبی که از سد شکسته بیرون میریزه گودال چشمهاش رو ترک کرد و با گریه توضیح داد.
-حالش خوب بود. داشت تو آشپزخونه شیرکاکائویی که مینجی بهش داد رو میخورد بعد... بعد رنگش پرید و لبش کبود شد. آوردمش تو اتاق... آوردمش تو اتاق یهو تو بغلم تشنج کرد.
ESTÁS LEYENDO
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...