هودی آسمونی رنگش رو به تن کرد و از تو آینهی کوچیک و لبپَر شدهای که از دیوار آویزون بود به ظاهر جدیدش خیره شد. موهای سیاهش، پیشونیش رو از دید بقیه مخفی میکرد و لبهاش به لطف بالم لبی که از وسایل ههسو کش رفته بود تازه و مرطوب به نظر میرسید. انقدر با لباس سیاه انس گرفته بود که تو لباس جدیدش احساس معذب بودن میکرد و کمی طول میکشید تا با ظاهر جدیدش کنار بیاد.
یکی از عطرهای چانیول رو برداشت و کمی به گردن و مچ دستش زد تا بوی خوبی بده. از گوشهی آینه دید که چانیول وارد اتاق شد و بعد از بستن در، بهش تکیه کرد. سنگینی نگاه پسر قد بلندتر رو روی خودش احساس میکرد و لازم نبود خیلی فکر کنه تا بفهمه چانیول چقدر برای دیدنش تو لباسهای جدید مشتاقه. سمت چانیول چرخید و دستهاش رو به دو طرف باز کرد و پرسید:
-چطوره؟ بهم میاد؟
جوابی نگرفت. چانیول بدون پلک زدن بهش خیره شده بود و اگه لبخند ژکوند روی لبش نبود بکهیون تصور میکرد دوست پسرش منجمد شده. نگاه چانیول گویای همه چیز بود و اثباتی برای بینظیر شدنش، ولی دلش میخواست تایید چانیول رو بشنوه.
-خوب نشدم؟ بهم نمیاد؟
چانیول تکیهاش رو از در گرفت و آهسته سمتش قدم برداشت. مقابلش ایستاد و بدون هیچ حرفی، نرم و آروم لبش رو بوسید. بوسهشون به کوتاهی یه رویای شیرین تو عصر زمستون بود و خیلی زود لبشون محکوم به یه فاصلهی اجباری شد. چانیول پیشونیش رو به پیشونی بکهیون چسبوند و چشم بسته روی لب محبوبش زمزمه کرد:
-انقدر زیبایی که حتی تصور اینکه به من تعلق داری بهم احساس غرور میده.
دست بکهیون دور کمرش حلقه شد و فارغ از اینکه ممکنه هر لحظه در باز بشه و یکی تو این حالت ببینتشون سرش رو روی سینهی چانیول گذاشت:«میشه یه قولی بهم بدی؟»
-هر چندتا که لازم باشه بهت قول میدم.
- هر اتفاقی که افتاد، فراموش نکن چقدر دوستت دارم. اگه یه روز زندگی برای هر دومون سخت شد، اگه یه روز همدیگه رو دیدیدم و مجبور شدیم بیتفاوت از کنار هم رد بشیم، اگه یه روز سر راهت بودم و برای اینکه گذرمون به هم نیوفته اون سمت خیابون رو برای رد شدن انتخاب کردم، اگه یه روز بد شدم، تلخ شدم، سرد شدم ترکم نکن. بهم این قول رو بده چانیول.
چانیول اخم کرد و پرسید:
-اتفاقی افتاده بکهیون؟ داری منو میترسونی.
-نه فقط... قبل از دیدن تو چیزی نبود که من رو بترسونه اما این روزها همش ترس از دادنت سراغم میاد و این «ترس» تا سر حد مرگ من رو میترسونه. تو زندگی من هیچ خوشیای پایدار نیست چانیول، میترسم همه چی تا آخر خوب پیش نره.
چانیول خودش رو کمی عقب کشید تا بکهیون رو از بغلش بیرون بکشه و دستهای بزرگش رو تبدیل به قاب نفیسی کرد که صورت بکهیون رو در بر بگیره. خم شد و خیره به چشمهای دوست پسرش زمزمه کرد:
YOU ARE READING
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...