⌊☠در دردسرساز_Ch³⁵☠⌉

2.9K 930 539
                                    

دهنش رو تا حدی که ماهیچه‌های صورتش درد بگیره باز کرد و اهمیت نداد نگاه پر خشم جونمیون به رنگ تمسخر در اومده و با بالا بردن گوشه‌ی لبش سعی می‌کنه مضحک بودنش رو به رخش بکشه. بیشتر از سه ساعت بود که با جونمیون، چانیول، تائو، کریس و مینهو کشیک بلادی رو می‌کشیدن و امشب باید به هر قیمتی که بود می‌فهمیدن بلادی چطور اون نوت‌های خونی رو براشون میذاره و قصدش از این کار چیه.

کریس نشسته چرت می‌زد. جونمیون هر چند دقیقه یک بار یادش می‌اومد باید با نگاهش سمت پسر مشکی پوشی که بی‌سروصدا پشت پنجره نشسته تیر پرتاب کنه و تائو سخت مشغول انجام دادن کارهای دانشگاه و ساخت ماکتش بود و هر چند دقیقه یک بار زیر لب فحش ناجوری به استادش می‌داد.

چانیول به مکان‌هایی که ممکن بود درِ مخفی پشتشون باشه فکر می‌کرد و بکهیون با پشیمونی سناریوهای مختلفی از آخرین بحثش با لوهان رو تو سرش می‌چید. مکالمه‌ی اون شبشون رو تو ذهنش تغییر می‌داد و سرنوشت احتمالی لوهان رو پیش بینی می‌کرد.

اگه اون شب به جای گله کردن فقط دهنش رو می‌بست و از روی عصبانیت لوهان رو از خودش نمی‌روند شاید لوهان الان کنارش نشسته بود و با کنایه‌هاش به قلبش نیش می‌زد. قطعا قرار بود حرف‌هاش دردناک باشه اما درد نیش و کنایه‌های لوهان از درد نبودنش قابل تحمل‌تر بود. تو کوچه پس کوچه‌های افکارش صدای هین مانندی که از بین لب‌های تائو خارج شد پیچید و افکارش رو ناپدید کرد و تائو بلافاصله با چشم‌های گرد شده و لکنت گفت:

-پیداش... پیداش کردم...

هشیاری همه سر جاش برگشت و سریع به گلدون پشت پنجره نگاه کردن. هیچکس پشت پنجره نبود. گلدون سر جاش بود و برف می‌بارید. جونمیون شکلات تاریخ مصرف گذشته‌ای که تو سفتی بی‌شباهت به سنگ نبود رو سمت تائو پرت کرد و بهش توپید:

- کسی پشت پنجره نیست. این وقت شب شوخیت گرفته؟

تائو توجهی به حرف جونمیون نکرد و لپ تاپش رو سمت پسرها چرخوند. سپس انگشتش رو روی عکس پنجره گذاشت:«نگاه کنید.»

پسرها خم شدن و با دقت به عکس نگاه کردن اما هیچ چیز مشکوکی توی عکس نبود. فقط پنجره... همین... نگاه گیج پسرها و چشم‌های جونمیون که حالت تهدیدآمیز به خودش گرفته بود باعث شد تائو زبون باز کنه و توضیح بده.

-من این عکس‌ها رو برای ساخت ماکت گرفتم تا نمای بیرونی ساختمون رو بتونم درست دربیارم ولی یه مسئله‌ای هست که موقع ساخت ماکت متوجه شدم.

از استرس و هیجان کف دستش عرق کرد و بدنش گُر گرفت. لب‌هاش رو به هم فشار داد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق ادامه داد:

-این ساختمون پنج طبقه‌ست که چهار طبقه دو واحد داره و طبقه‌ی آخر یک واحد، ولی به این عکس نگاه کنید. از نمای خارجی تو عکس برای طبقه‌ی پنجم به اندازه‌ی دو واحد پنجره هست.

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Where stories live. Discover now