⌊☠هیولای جنگل_Ch²⁴☠⌉

3K 967 1.4K
                                    

انگشت‌های کشیده‌ی راننده‌ی خونسردی که تو دل جاده‌ی جنگلی رانندگی می‌کرد روی صفحه‌ی لمسی کشیده شد و صدای پیانو کمی جو سرد و ترسناک ماشین رو کمتر کرد. از گوشه‌ی چشم به سهون نگاه کرد، مثل همیشه آروم بود و جوری رانندگی می‌کرد که انگار بعد از یه شام دو نفره که منتهی به بحث و به وجود اومدن یه دلخوری کوچیک شده در حال برگشت به خونه‌شون هستن و هیچ اتفاق بدی قرار نیست بی‌افته.

گرمکن صندلی روشن بود اما سرما از شیشه‌ی بخار بسته‌ی ماشین به گونه‌هاش متنقل میشد و با وجود دون دون شدن بدنش علاقه‌ای به جدا کردن گونه‌اش از شیشه نداشت. از زمانی که به زور و تهدید نشوندنش تو ماشین سهون بارها به این فکر کرد که در ماشین رو باز کنه و با پرت کردن خودش تو خیابون یه مرگ کم درد رو رقم بزنه ولی سهون... اون عوضی همیشه یه قدم ازش جلوتر بود. به محض نشستن تو ماشین در رو از چهار طرف قفل کرد و پاش رو روی گاز فشار داد.

دیگه اشکی برای ریختن نداشت. مثل یه جسد سرد و بی‌روح به در چسبیده بود و با ته مونده‌ی انرژیش برای نرسیدن به کلبه‌ی وحشت سهون دعا می‌کرد. آخرین باری که دعا کرد کی بود؟ نیشخند زد. به خاطر نداشت اما گوشه‌ای از قلبش مطمئن بود همیشه تو حساس‌ترین لحظات، درست جایی که امیدی باقی نمونده خدا به کمکش میاد و نجاتش میده.

بی‌اراده دستش سمت گردنش رفت تا گردنبند صلیبی که از بکهیون کادو گرفته بود رو لمس کنه اما جای خالی گردنبند دور گردنش خاطره‌ی تلخ روزی که گردنبند رو از گردنش در آورد و بکهیون رو از زندگیش بیرون انداخت براش تداعی شد. چشمش رو بست و هوای نسبتا گرم ماشین رو تو ریه‌هاش کشید. دلتنگ بود، دلتنگ خانواده‌ی کوچیک و صمیمیش، دلتنگ دویدن روی چمن‌های سبز زمین فوتبال و حس کردن توپ زیر پاش، دلتنگ دوستی که به اشتباه دورش انداخت و بابتش احساس پشیمونی می‌کرد.

انتهای این جاده‌ی طولانی چه بلایی سرش می‌اومد؟ صبح فردا می‌تونست چشم باز کنه یا... سهون که نمی‌خواست به همین راحتی مرگش رو رقم بزنه‌؟ می‌خواست؟ قصد هیون‌سوک از زدن اون حرف‌ها فقط کمک بود، نباید پا تو اداره‌ی پلیس میذاشت و ازش شکایت می‌کرد ولی جز این چه کار دیگه‌ای از دستش بر می‌اومد؟ هیون‌سوک خوابگاه بود و سهون سر کوچه‌ی خوابگاه کتاب فروشی داشت. حتی نزدیک شدن به اون منطقه هم ریسک بزرگی بود و جایی امن‌تر از اداره‌ی پلیس نمی‌شناخت.

باید به یه نفر خبر می‌داد، باید به یکی زنگ می‌زد ولی شماره‌ی هیچکس جز بکهیون رو حفظ نبود و تو اون شرایط انقدر تحت فشار بود که حتی به ذهنش نرسید از تلفن اداره‌ی پلیس با بکهیون تماس بگیره. هر چند این کارش جز دردسر چیز دیگه‌ای برای بکهیون نداشت. سهون مرد باهوشی بود، قطعا در مقابل این کارش ساکت نمی‌نشست و بار دیگه حرومزاده بودنش رو ثابت می‌کرد.

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Donde viven las historias. Descúbrelo ahora