⌊☠مقصر واقعی کیه؟!_Ch⁵¹☠⌉

2.4K 894 980
                                    

یک صبح ابری که شباهتی به صبح نداشت. هوا خاکستری بود و نور کمی از حفاظ‌های باریک و آهنی پنجره به داخل راه پیدا می‌کرد. بوی خون بین بوی نم و عرقی که اتاق رو پر کرده بود گم میشد و حتی یه روزنه‌ی باز برای تهویه‌ی هوا وجود نداشت.

رو پاهای بی‌جون و زخمیش ایستاد و لنگ لنگان خودش رو به پنجره رسوند. میله‌های آهنی رو با دست گرفت. زندانی بیچاره با صورت زخمی و کبود که با رنگ خون تزئین شده بود به رفت و آمد زن‌هایی نگاه می‌کرد که با انگشت نشونش می‌دادن و کنار گوش هم چیزی رو پچ پچ می‌کردن.

می‌خواست ازشون درخواست کمک کنه ولی نمیشد. ناخوداگاه به خونه‌ی لوهان نگاه کرد. همیشه وقتی کمک می‌خواست به اولین جایی که نگاه می‌کرد اون خونه بود ولی لوهان هیچوقت به کمکش نیومد. الان هم قرار نبود بیاد. با این وجود چند دقیقه به اون خونه‌ی قدیمی و فقیرانه خیره موند.

اتوبوس تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسید ولی تو این جهنم گیر افتاده بود و راه خروج نداشت. در اتاق رو از پشت روش قفل کرده بودن و پنجره‌ها با حفاظ آهنی مسدود شده بود. کوله پشتی و موبایلش رو ازش گرفته بودن و جز لباسی که پوشیده بود چیز دیگه‌ای نداشت.

دستش رو به دیوار گرفت و خودش رو به در رسوند. مشت ضعیفش رو به در کوبید و بی‌حال زمزمه کرد:

-بذارید برم. قسم میخورم دیگه هیچوقت من رو نمی‌بینید.

هیچکس توجهی به حرفش نکرد. انگار یه موجود نامرئی بود که هیچ صدایی ازش در نمی‌اومد. مشتش رو با قدرت بیشتری به در کوبید و با بغض نالید:

-مامان... التماس می‌کنم در رو باز کن. من باید برم.

تمام جونش با همین دو جمله از تنش بیرون رفت. به در تکیه کرد و روی زمین سر خورد. سرش رو به در چسبوند و ناخواسته ممتد و طولانی ناله‌ کرد. چانیولش تو وضعیت خوبی نبود. حتی یک درصد به مزخرفات اون جونمیون عوضی اعتماد نداشت ولی نمی‌تونست تو این وضعیتی که خودش مرگ رو زندگی می‌کنه به چانیول فکر نکنه و نگرانش نباشه. فکر کردن به چانیول تنها چیزی بود که بهش انرژی دوام آوردن زیر مشت و لگد و طعنه‌های خانواده‌اش رو می‌داد. اگه چانیول می‌مرد، اون هم نابود میشد. دیگه دلیلی نداشت به این زندگی جهنمی و نفرین شده ادامه بده.

-مامان... مامان... تا بکبوم و بابا برنگشتن خونه در رو باز کن. من اشتباهی نکردم. قسم میخورم همه‌ی حرف‌های جونمیون دروغه.

خون چونه و دور لبش از داخل آینه‌ی قدی اتاق بهش دهن کجی می‌کرد. حتی نای پاک کردن خون خشک شده‌ی صورتش رو هم نداشت. کاش می‌تونست با سئول تماس بگیره و در حد یه جمله از حال چانیول باخبر بشه. باید گریه می‌کرد تا سنگینی روی سینه‌اش کمتر بشه ولی اشکی برای ریختن تو چشم‌هاش نمونده بود.

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Where stories live. Discover now