سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و برای چند لحظه از پنجره به طلوع آفتاب خیره شد. هوا هر لحظه روشنتر میشد و تا یکی دو ساعت دیگه هر کدوم باید از خلسهای که توش فرو رفته بودن بیرون میاومدن و ماسک بیتفاوتی روی چهرشون قرار میدادن و سر کلاس و کارشون میرفتن.-آقای عقل کل، هیچ ایدهای نداری؟
اونیو کلافه پرسید و چانیول نگاهش رو از پنجره به صورت خستهی اونیو منتقل کرد. دیدن عکس دوازده تا دختر تو پروندههای شیش سال قبل جوری به همشون شوک وارد کرد که از دیشب همه سکوت کرده بودن و احتمالات رو بررسی میکردن. انتظار پیدا کردن هر چیزی رو بین پروندهها داشتن جز اینکه 6 سال قبل اینجا یه خوابگاه دخترونه بوده.
-ندارم.
جونمیون سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و گفت:
-شاید صدای فریاد اون زنی که میشنویم روح یکی از دخترهایی باشه که تو اون اتاق خودکشی کرده. شاید چون روحش به آرامش نرسیده اینجا گیرکرده یا شاید هم داره بهمون اخطار میده از اینجا بریم.
ابروهای چانیول به خاطر تمرکز بیش از حدش کمی به هم نزدیک شد و تمام اتفاقات دیشب رو از نظر گذروند. همشون تمام شب بیدار بودن ولی برخلاف شبهای گذشته که از طبقهی بالا صدای قدم زدن یا پیانو به گوش میرسید، دیشب هیچ صدایی از واحد بالا نیومد. نه تنها دیشب، بلکه شبی که بکهیون و لوهان بحثشون شد و لوهان خوابگاه رو ترک کرد هم پیانو نواخته نشد و از طبقهی بالا صدایی به گوش نرسید.
مینهو تکون کوچیکی تو جاش خورد و همینطور که برای بار هزارم شمارهی لوهان رو میگرفت گفت:
-برام مهم نیست 6 سال قبل کی تو این طبقه زندگی میکرده فقط میخوام لوهان رو پیدا کنم.
مثل تمام هزار باری که شمارهی لوهان رو گرفت، صدای اپراتور که خبر از خاموش بودن موبایل لوهان میداد تو گوشش پیچید و خسته از این همه تماس بیپاسخ زمزمه کرد:
-جواب نمیده.
تمین لبهای لرزونش رو بین دندونش گرفت و به سقف نگاه کرد تا جلوی ریزش قطرات اشک جمع شده تو چشمش رو بگیره.
-لوهان از اون شبی که تنهاش گذاشتیم رفتارهاش عجیب شد. احساس گناه میکنم، ما میدونستیم تو این خوابگاه همه چیز عجیبه نباید تنهاش میذاشتیم.
چانیول تکیهش رو از دیوار گرفت و جدی گفت:
-باید گزارش گم شدنش رو به ادارهی پلیس بدیم. تقریبا دو روزه که گم شده و موبایلش خاموشه.
همه با تکون دادن سر موافقت کردن و چانیول پرسید:
-کسی عکسی ازش داره؟
تمین موبایلش رو از جیبش درآورد و بعد از چند ثانیه جستجو کردن تو گالری گوشیش جواب داد.
YOU ARE READING
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...