چند ساعتی از رفتن جونمیون میگذشت و برخلاف بکهیون که به طرز عجیبی آروم گرفته بود، بقیهی پسرها حال خوبی نداشتن. هر کدوم گوشهای اشک میریختن و با وجود اینکه چانیول در اتاقشون رو بسته بود تا صدای گریهی پسرها بکهیون رو آشفته نکنه همچنان صدای گریه تا اتاق کوچیکشون میرسید و چانیول رو هر لحظه نگرانتر از قبل میکرد.
هیچ نظری درمورد اتفاقی که برای لوهان افتاد نداشت و تو این وضعیت علاقهای به کنجکاوی کردن درمورد مشکوک بودن مرگ لوهان تو خودش نمیدید. در حال حاضر به تنها چیزی که اهمیت میداد پسر مشکی پوشی بود که مقابلش روی زمین نشسته بود و چشمهای سرخش با نقطهای نامعلوم پیوند داشت. بکهیون سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و بدون اینکه نگاهش رو از زمین بگیره یا پلک بزنه از چانیول پرسید:
-خیلی رقت انگیز به نظر میام؟
کمی مکث کرد و با لبخند تلخی ادامه داد.
-فقط شوکه شده بودم، نباید انقدر زود کنترلم رو از دست میدادم. وقتی جونمیون برگرده مشخص میشه لوهان زندهست.
خودش رو جلو کشید و کنار بکهیون، تو فضای خالی بین کمد و تخت خودش رو جا کرد. دستش رو دور شونهی بکهیون انداخت و بدون هیچ حرفی بکهیون رو تو بغلش جا داد. گلوش از بغضی که به خاطر مرگ لوهان تو گلوش جا خشک کرده بود میسوخت ولی تو این شرایط اشک ریختن فقط بکهیون رو آزار میداد و برای آرامش بکهیون چارهای جز خودداری نداشت.
-وقتی برگرده ازش عذرخواهی نمیکنم، با لگد میزنم تو پاش که بفهمه نباید بیخبر جایی بره.
بکهیون با آرامش، جوری که انگار هیچ پلیسی اینجا نیومده و هیچکس خبر مرگ لوهان رو به گوششون نرسونده حرفش رو زد و این آرامش بکهیون، چانیول رو مضطربتر از قبل کرد.
در خوابگاه به شدت باز شد و صدای کوبیده شدن در به گوششون خورد و خیلی طول نکشید که صدای عق زدن کسی رو شنیدن. برای چند لحظه گریهی همه متوقف شد و تنها صدای عق زدن کسی که انگار دل و رودهش رو از طریق دهن میخواست پس بندازه به فضای خوابگاه غالب شد.
بکهیون با تکیه به لبهی تخت، رو پاهاش ایستاد و از اتاق بیرون رفت. پسرها جلوی در دستشویی جمع شده بودن و هیچکس هیچ حرفی نمیزد. خودش رو تو جمعیت جا داد و تونست جونمیون رو ببینه که با رنگ پریده و لب کبود رو زمین زانو زده بود و محتویات معدهش رو تو کاسهی توالت خالی میکرد.
ذهنش پر از سوال مختلف بود ولی زبونش برای پرسیدن سوال همکاری لازم رو باهاش نداشت. انگار بقیه هم به مشکل خودش دچار بودن چون هیچکس حرفی نمیزد و فقط سکوت بود و سکوت...
جونمیون پشت لبش رو با دست تمیز کرد و رو زانوهاش ایستاد. صورت رنگ پریده و موهای قرمزش با ترکیب غم توی چشمهاش قیافهش رو شبیه یه دلقک بازنده کرده بود و اگه شرایط عادی بود این وضعیت جونمیون میتونست بهترین فرصت برای تیکه انداختن و انتقام گرفتن اونایی باشه که تو این خوابگاه به هر نحوی توسط جونمیون عذاب کشیدن. اونیو سد دانشجوها رو شکست و با چند قدم خودش رو به جونمیون رسوند و همینطور که چند تا ضربه به کمر جونمیون میزد پرسید:
ESTÁS LEYENDO
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...