تاریکی شب، تمام جنگل رو در آغوش کشیده بود و قطرههای بارون به همراه تگرگهای ریز و سنگریزه مانند خودشون رو به شیروونی میکوبیدند. باد به سرعت از لای شاخ و برگ درختها عبور میکرد و نالهی دردمند درختان به گوش پسرکی که زیر میز پناه گرفته بود و دستهاش روی گوشش قرار داشت میرسید. تشخیص اینکه لرزش بدنش از سرماست یا ترس از هیولای جنگل سخت بود و لبهاش جوری به سمت پایین متمایل شده بود که انگار دو وزنهی سنگین به دو طرف لبش آویزون کردن.
چراغ روشن اتاق با هر وزش باد سنگین، شروع به چشمک زدن میکرد و صدای به هم خوردن شیشههای پنجره به چهارچوب به وحشت بن دامن میزد. پسرک با خودش فکر میکرد چی باعث عصبانی شدن هیولای جنگل شده و کارهای اخیرش رو پشت هم مرور میکرد تا مطمئن بشه اشتباهی نکرده که هیولای جنگل ازش عصبانی بشه. امنیت رو تو بغل مردی میدید که سمت دیگهی خونه نشسته بود و در حالی که دستش رو تکیهگاه چونهاش کرده بود فکر میکرد اما لوهان اصلا متوجه وحشت زده بودنش نبود.
لوهان هم ترسیده بود اما نه از طوفان و هیولای جنگل؛ تمام ترسش از واکنش سهون بود و تنبیهی که انتظارش رو میکشید. از دیروز که بن رو درآغوش گرفت و به اتاق پناه برد تا حالا حتی یک بار با سهون همصحبت نشد و چند بار از دور دید که سهون جلوی آکواریوم یا شومینه غرق افکارش شده. این چه فکری بود که سهون رو اینطوری تو خودش حل میکرد و باعث میشد اطراف رو از یاد ببره؟! هر چی که بود بوی خطر میداد و دلشورهی عجیبی به دل لوهان میانداخت.
کلافه روی پاهاش ایستاد و شروع به قدم زدن کرد و در همین حین لبش رو بین دندونهاش گرفت و با دندون به پوست خشک شدهی لبش حمله کرد. سکوت سهون عجیب بود؛ تو دو روز اخیر دو بار روی اعصاب سهون ناخن کشید و تا حالا باید سخت تنبیه میشد اما هیچ خبری از تنبیه نبود. نه اینکه مشتاق تنبیه باشه اما سکوت سهون و تو فکر فرو رفتنش ترسناکتر از هر تنبیهی بود.
صدای غرش آسمون همزمان با جیغ بن تو کل خونه پیچید و نور بنفش رنگی از پشت پنجره به داخل تابیده شد. وضعیت آب و هوا خرابتر از اون چیزی که تصور میکرد به نظر میرسید و پنجرهها جوری میلرزیدن که لوهان احتمال داد اگه تا صبح این وضعیت ادامه پیدا کنه از این قلعه یه خرابهی متروک و بیپنجره باقی میمونه.
آه بلندی کشید و نیم نگاهی به در نیمه باز سرداب انداخت. از دیروز هر وقت چشمش به سهون میخورد ذهنش مشغول به نظر میرسید و بیشتر وقتش رو تو سرداب میگذروند؛ همون مکانی که دو انگشت هیونسوک رو قطع کرد. ترکیب سکوت، فکر کردن زیاد و وقت گذروندن تو سرداب اصلا چیز خوشایندی نبود.
باد جوری زوزه میکشید و مشت پر زورش رو به پنجره میکوبید که انگار برای درخواست کمک اومده و چراغهای خونه با هر مشتی که باد به پنجره میزد چشمک میزدن. هوای داخل خونه سردتر شده بود و این سرما باعث دوندون شدن پوست لوهان میشد. سمت شومینه رفت و چند تا هیزم خشک تو آتش نیمه جون شومینه انداخت و با انبر هیزمها رو زیر و رو کرد.
DU LIEST GERADE
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romantik༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...