چند قدم مونده به در متوقف شد. غم، انسان رو ضعیف میکرد و مرد غمگینی که چند متر دورتر روی تخت دراز کشیده بود و سفت و سخت سعی میکرد ظاهرش رو حفظ کنه و غمش رو بروز نده، امروز تو آسیب پذیر و شکستهترین حالت خودش قرار داشت و این بهترین فرصت برای جلب کردن اعتمادش بود.
آدمی مثل سهون سخت اعتماد میکرد و محتاط و حساب شده پیش میرفت. جلب کردن اعتمادش راحت نبود اما به دست آوردن اعتمادش چک تضمین زندگیش به حساب میاومد و میتونست تا قبل فرار، خودش رو ایمن نگهداره و مرگش رو به تاخیر بندازه. هر چیزی بهایی داشت و بهای جلب اعتماد سهون به قدری سنگین بود که نفسش از پرداخت این بها تو سینه حبس میشد.
با قدمهای سنگین و مردد خودش رو به در رسوند و دستش رو روی دستگیره گذاشت. لجبازی چیزی رو درست نمیکرد؛ این یه بازی کودکانه با بکهیون نبود که پا روی زمین بکوبه و بهش پشت کنه و روز بعد همه چیز به حال اولش برگرده. زندگی کنار سهون یه قمار روی تمام زندگیش بود و اولین باخت، آخرین باختش به حساب میاومد پس باید از هر فرصتی برای بالا بردن امتیازش استفاده میکرد و دنبال یه برگ برنده میگشت.
کلید رو تو قفل در چرخوند و با قلبی که تند میتپید و دستی که میلرزید مسیری که رفته بود رو تا تخت برگشت. کنار تخت ایستاد و در حالی که دکمهی لباسش رو با دست لرزون باز میکرد زیر لب زمزمه کرد:
-باید در رو قفل میکردم، ممکنه بچه برگرده.
-به این زودی نظرت عوض شد؟
-با وجود یه بچه که آزادانه تو خونه میچرخه قبول کردن درخواستت سخت بود.
-حاضری امشب رو با من بگذرونی؟!
به قدری بغض داشت که فقط تونست حین باز کردن دکمهها سر تکون بده و با بالا و پایین کردن سر تایید کنه. دکمههای لباس رو یکی بعد از دیگری باز کرد و وقتی به انتهاییترین دکمهی لباسش رسید دست سهون روی دستش نشست و با کشیدن دست لرزونش، اون رو روی تخت نشوند. بالش رو از زیر سرش برداشت و سرش رو روی پای لوهان گذاشت و دست لرزون معشوقش رو روی موهاش قرار داد.
-نیازی به قفل کردن در نبود.
پسر نفسی که تو سینه حبس کرده بود رو ناگهانی بیرون فرستاد و دستش رو لای موهای سهون حرکت داد. ظاهرأ حق با هیونسوک بود؛ هیچ چیزی به اندازه کتاب خوندن برای سهون و نوازش موهاش نمیتونست این اسب وحشی رو مطیع و آروم کنه.
-ترسیدن چطوریه؟!
سوال سهون باعث شد برای چند دقیقه حرکات دستش متوقف بشه و به فکر فرو بره. ترسیدن همون حسی بود که هر بار بعد از تنها شدن با سهون به سراغش میاومد؛ تاریک و نفس گیر مثل گیر کردن تو یه تابوت، زیر خاک.
-نمیدونم چطور بیانش کنم.
-میگن بعد از مرگ، مغز هفت الی ده دقیقه زندهست و گوش آخرین عضویه که از کار میافته. به نظرت کسی که مرده میتونه بترسه؟!
YOU ARE READING
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...