-پنج؟
چشمش رو بست و تند تند نفس عمیق کشید که خودش رو کنترل کنه و سر بن فریاد نزنه. بیشتر از یک ساعت پشت این میز کوفتی نشسته بود و به بچهی پنج سالهی بزرگترین دشمن زندگیش ریاضی یاد میداد و محض رضای خدا این بچه حتی یه پیشرفت جزئی هم نمیکرد.
مداد شمعیهای کوچیک و شکستهای که مقابل بن بود رو برداشت و دو تا رو یه گوشهی کاغذ و دوتای دیگه رو با فاصله، گوشهی دیگهی کاغذ گذاشت و گفت:
-ببین، ما اینجا دو تا مداد شمعی داریم. اگه دو تای دیگه بهش اضافه کنیم چه اتفاقی میافته؟
بن کمی فکر کرد و مردد جواب داد:
-با هم دوست میشن؟
پلکهاش روی هم افتاده و نفسش رو کلافه از سینهاش بیرون فرستاد. این پسر واقعا بچهی همون پدر بود؟ اگه از عوضی بودن اوه سهون چشم پوشی میکرد و شخصیت افتضاحش رو نادیده میگرفت میتونست اعتراف کنه اون روانی، باهوشترین آدمیه که تو زندگیش دیده و کار کشیدن از مغزش رو به خوبی بلده. کمی سمت بن خم شد و سرش رو بالا آورد. تو چشمهاش خیره شد و پرسید:
-میشه یه لطفی بهم کنی و از مغزت کار بکشی؟ به چه دلیل لعنتیای فکر میکنی دو تا شئ بیجان میتونن با هم دوست بشن!
چشمهای بن به مداد شمعیهای شکسته و کوچیکش دوخته شد و غمگین زیر لب زمزمه کرد:
-ولی اونها تنها دوستهای منن.
بابت لحن پر حرص و بیمهرش پشیمون شد. این بچه درست مثل خودش بود. بدون هیچ سرگرمی و دوستی تو این کلبهی ترسناک جنگلی حبس شده بود و جز این مدادشمعیهای شکسته چیز دیگهای برای سرگرم کردن خودش نداشت.
دستش رو با اکراه روی موهای کثیف بن کشید و با لحن ملایمتری گفت:
-ما داریم ریاضی تمرین میکنیم. به اینکه اونها دوستهاتن اهمیتی نده. بشمر و بگو چند تا مداد شمعی داریم. هوم؟
سکوت بن سوزش روی قلبش رو بیشتر کرد و سمتش خم شد. انگشتش رو روی مداد شمعیها گذاشت و شروع کرد به شمردن.
-یک، دو... دو تا مداد شمعی این گوشه داریم. یک، دو... دو تای دیگه هم اینجان. این دو تا دوست خیلی تنهان و نیاز به دوستهای بیشتر دارن پس قل میخورن و میرن پیش دو تا مداد شمعی دیگه که تنها یه گوشه ایستادن. حالا بیا با هم بشمریم.
مچ دست بن رو به نرمی تو دست سالمش گرفت و انگشت اشارهی بن رو روی مداد شمعیها کشید.
-یک، دو، سه، چهار. ما اینجا چهار تا دوست خوب داریم. درسته؟
بن به نشونهی مثبت سر تکون داد و لوهان کلافه ادامه داد:
-خوبه. پس حالا بهم بگو دو به اضافهی دو چند میشه؟
ESTÁS LEYENDO
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...