⌊☠هیتلر و معشوقه‌اش_Ch⁴³☠⌉

2.9K 894 1.2K
                                    

-تمومش کن بن.

شکنجه‌ی روانی تو این قلعه تمومی نداشت. از لحظه‌ای که بن چشم باز کرد و خواب از سرش پرید، گریه‌اش شروع شد و بیشتر از پنج ساعت بود که بی‌وقفه اشک می‌ریخت و جیغ می‌کشید، فقط و فقط به این دلیل که خواب عروسک خرگوشی دیده بود و آقای «بهترین پدر دنیا» بهش اجازه‌ی داشتن عروسک یا هر وسیله‌ی بازی‌ای رو نمی‌داد. امروز به اندازه‌ی تمام عمرش سهون رو لعنت کرد و بی‌توجه به بدآموزی داشتن برای بن، زیر لب بهش ناسزا گفت. دکمه‌های گرد و مشکی صورت بن که درخشش بی‌نظیری به خاطر جمع شدن اشک پیدا کرده بود سریع خالی شد و پسرک با لب‌های آویزون نالید:

-برام عروسک خرگوشی بخر.

این جمله رو بیش از صد بار شنیده بود. دستش رو لای موهاش فرو کرد و چنگ محکمی به ریشه‌ی موهاش زد؛ جوری که مطمئن بشه حتما چند تار مو از سرش کنده.

-منه لعنتی اگه می‌تونستم از اینجا بیرون برم تا حالا هزار بار فرار کرده بودم. به بهترین پدر دنیا بگو برات بخره من نمیتونم.

تقریبا سر بن فریاد زد اما بن برخلاف گذشته که از فریادش می‌ترسید یا گوشه‌ای پناه می‌گرفت، جلو اومد و دست‌های کوچیکش رو دور پای لوباباش حلقه کرد و با صدایی آمیخته به هق هق، جیغ کشید:

-بهش گفتم، برام نمیخره.

-دوباره بگو.

پاهای کوچیک بن با حرص آشکاری به زمین کوبیده شد: «نمیخره، نمیخره، نمیخره.»

از شدت کلافگی به دیواری که نزدیکش بود مشت زد و اهمیتی نداد بخشی از کاغذ دیواری قدیمی فرو رفته و تقریبا کنده شده. نمی‌تونست بی‌تفاوت یه گوشه بایسته و اشک ریختن و بی‌قراری بن رو تماشا کنه. نه اعصابش کشش شنیدن صدای گریه‌ی یه بچه رو داشت و نه قلبش طاقت دیدن صورت خیس بن رو.

سخت بود ولی باید اعتراف می‌کرد مهر حروم‌زاده‌ی سهون توی قلبش رخنه کرده و نفرتی که نسبت به بچه‌ها داشت در مقابل بن به زانو در اومده. حالا که نفس بن از شدت هق‌هق به سختی بالا می‌اومد باید دنبال راهی برای به دست آوردن عروسک می‌گشت، هر چند مطمئن بود تو این قلعه هیچ عروسکی پیدا نمیشه.

دستش رو زیر بغل بن برد و جسم لاغر و سبکش رو بلند کرد و در آغوش کشید و در حالی که پشتش رو نوازش می‌کرد سمت کمد رفت و درش رو باز کرد. سهون قرار نبود از روش‌های مزخرف تربیت کودکی که روی بن انجام می‌داد دست برداره پس باید خودش دست به کار میشد و جای خریدن عروسک، برای بن عروسک می‌ساخت.

-دوست داری خرگوشت چه رنگی باشه؟!

سر بن تو گردنش فرو رفت و در حالی که مشت کوچولوش رو به چشمش فشار می‌داد زیر لب زمزمه کرد:

-سفید با گوش‌های صومتی.

انگشت‌های لوهان روی لباس‌های مرتب و تمیزی که تو کمد آویزون بود به رقص در اومد و از بین لباس‌ها، یه بلوز سفید مردونه و شلوارک صورتی بیرون کشید. بن رو روی تخت گذاشت و لباس‌ها رو کنارش انداخت. قیچی مدل سنجابی که سهون برای بن خریده بود رو گرفت و دور خودش چرخید تا نخ و سوزن پیدا کنه اما چرا باید تو شکنجه‌گاه اوه سهون نخ و سوزن پیدا میشد؟! شاید برای دوختن زخم همسر اجباریش.

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Where stories live. Discover now