بارش بارون بند اومد بود و قطرههای آبی که از آب شدن تگرگها از لبهی پنجره و ناودون به پایین میچکید تنها صدایی بود که به محیط اطراف حکومت میکرد. هیونسوک نزدیک پنجره ایستاده بود و در حالی که پوست دستش از فشار دادن بیش از اندازهی موبایل تو مشتش، رنگ پریده و سفید شده بود منتظرهی بیرون رو تماشا میکرد و سر دو راهی زنگ زدن یا نزدن مثل توپ فوتبال پاس کاری میشد.
هیونسوک سوزنبانی بود که میدونست قطار سریعالسیر به سرعت سمتش میاد و اگه خط راهآهن رو عوض نکنه به زودی زیر چرخدندهها له میشه اما روی خط بعدیِ قطار، دوازده جوون ایستاده بودن و بیخبر از همه جا وقت میگذروندن. اگه خط راهآهن رو عوض نمیکرد خودش نابود میشد و اگه برای نجات جون خودش خط راه آهن رو تغییر میداد دوازده جوون رو غیر مستقیم به کام مرگ میکشوند. اما تو این دنیا چیزی عزیزتر از جون هم وجود داشت؟! برای آدم تنهایی مثل اون، زندگی و نفسهاش تنها سرمایهای بود که داشت و حتی فکر مخفی کاری کردن از سهون پشتش رو میلرزوند و باعث میشد قطرههای درشت عرق روی ستون فقراتش سرسره بازی کنند.
به جای خالی دو انگشت روی دستش نگاه کرد و درمونده آه کشید. باید به خانم خبر باز شدن در پشت شومینه رو میداد اما سهون واضح و آشکار بهش گفته بود تمام اخبار قبل از رسیدن به گوش صاحب ساختمون باید به گوش خودش برسه.
موبایلش رو روشن کرد و بیتوجه به ساعت که 5 صبح رو نشون میداد شمارهی سهون رو گرفت و موبایل رو به گوشش چسبوند. باید با سهون حرف میزد، باید بهش میگفت.
༺☠༻
با حس لرزش موبایل تو جیب روبدوشامبرش چشمش رو نیمه باز کرد و خواست تکون بخوره که سنگینی چیزی مانع تکون خوردنش شد. پلکهاش کمکم از هم فاصله گرفت و مژههای بلندی که تارهای نازکش تاب خورده بود رو مقابل صورتش دید. کمکم داشت به خاطر میآورد؛ دیشب قبل از تموم شدن طوفان بن روی پاهاش به خواب رفت و چند ساعت بعد، از خواب بلند شد و همینطور که چشم بسته درمورد حملهی هیولاها غر میزد دست دور گردنش انداخت و تو بغلش به خواب رفت و لوهان کمی بعد در حالی که روی زمین نشسته بود، سرش رو لبهی مبل گذاشت و چشمهاش رو بست.
موبایل رو از جیبش بیرون کشید و با چشم هایی که به خاطر تاریکی و خواب آلودگی تار میدید به شمارهی هیونسوک خیره شد و با ابروهایی در هم کشیده تماس رو قبول کرد.
-چیشده هیونسوک؟!
-مسئلهی مهمی پیش اومده که باید بهتون بگم.
تردید تو تکتک کلمات و زیر و بم صدای مرد میانسال موج میزد. کمی درنگ کرد تا خواب از سرش بپره و آهسته، جوری که بن بیدار نشه زمزمه کرد:
-میشنوم.
-سه تا از پسرها در واحد دهم رو پیدا کردن. همونی که پشت شومینه مخفی شده. وقتی رسیدم با خانم گو در حال صحبت بودن، معلوم نیست چند ساعت دیگه چه اتفاقی میافته؛ ممکنه فراریش بدن یا پلیس خبر کنن. باید به خانم خبر بدم؟!
YOU ARE READING
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...