⌊☠موسیقی زبان من است_Ch⁴⁰☠⌉

2.5K 878 773
                                    

صدای برخورد سرانگشت‌های فردی که پشت در ایستاده بود به گوشش خورد و بی‌حوصله در رو باز کرد. برای لحظه‌ای حس کرد قلبش نمیتپه و زمان یخ زده. خودش بود، با همون لباس یک دست مشکی و شالگردن قرمزی که دور گردنش می‌بست. موهاش آشفته‌تر از افکارش و صورتش بی‌روح‌تر از زندگیشون بود. برق اشک تو چشم‌های سیاه‌تر از زندگیش می‌درخشید و لب‌هاش...
لب‌هاش دیگه رنگ و طراوت گذشته رو نداشت. تو ذهنش دنبال یه دلیل برای رو برگردوندن ازش بود اما ذهنش یا شاید هم قلبش همکاری نمی‌کرد.
دلتنگی مثل آفت به مزرعه‌ی دلش حمله کرد و دیوار دفاعی‌ای که ساعت‌ها وقت صرف ساختنش کرده بود در مقابل بکهیون یک باره فرو ریخت. بعد از اینکه ابرک بوسیدنیش تو چشم‌هاش خیره شد و به نا حق انگشت اتهام رو سمتش گرفت و به محض تموم شدن حرف‌هاش قبل از شنیدن جواب خوابگاه رو ترک کرد به خودش قول داد به راحتی کوتاه نیاد ولی ماهیچه‌ی کوچیکی که تو سینه‌اش می‌تپید عقل و منطق سرش نمیشد. نمی‌تونست براش دلیل بیاره و بهش بفهمونه باید از این زیبای دل فریب فاصله بگیره.
دستگیره‌ی در رو تو مشتش فشرد تا بی‌اراده آغوشش برای محصور کردن بکهیون باز نشه و بی‌هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت.
کلماتی که برای ابراز دلتنگیش تو ذهنش قطار میشد رو یکی پس از دیگری قورت داد، درست مثل بغضی که دیشب بی‌رحمانه به گلوش هجوم ‌آورد و با قورت دادنش قلب دردمندش رو سنگین‌تر کرد.

سکوت کرد و جواب سکوتش قفل شدن لب‌های بکهیون بود و جو مسمومی که باعث تنگ شدن نفسش می‌شد. بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت و مستقیم وارد دستشویی شد تا مجبور نباشه شونه به شونه‌ی بکهیون وارد اتاق بشه. تا این موقع شب کجا بود؟! این روزها حتی سر کار هم نمی‌رفت پس روزش رو چطور گذرونده بود و کجا بود که انقدر دیر برگشت؟!

از تو آینه به چشم‌های نیمه سرخش نگاه کرد و به چهره‌ی آشفته‌ی پسری که چشم‌هاش بی‌خوابی و نگرانیش رو فریاد می‌زدند نیشخند زد. برای کی به این روز افتاده بود؟!

یه مشت آب به صورتش پاشید و از دستشویی بیرون اومد. قدم‌هاش رو کوتاه و بدون عجله برداشت و وقتی وارد اتاق شد تمام تلاشش رو کرد که چشم‌هاش سمت موجود سیاه پوشی که تا گردن زیر لحاف فرو رفته سر نخوره.

دلتنگ بکهیون بود و نیاز داشت همین الان بغلش کنه و جسم داغ ابرکش رو بین بازوهاش بگیره و فشار بده ولی حتی نگاه کردن به بکهیون رو از خودش دریغ ‌کرد. با کی می‌جنگید؟! با خودش؟! مگه غیر از این بود که این لجبازی جز خودش بازنده‌ی دیگه‌ای نداشت!

نگاهش رو روی تخت‌های خالی اتاق چرخوند. همه‌ی پسرها از تعطیلات برگشته بودن با این وجود تخت‌ها خالی‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود. به پیشنهاد مینهو همه‌ امشب به نایت کلاب بزرگی تو منطقه‌ی گانگنام رفته بودن و چون هوا طوفانی و مسیر بازگشت طولانی بود تصمیم گرفتن تا تموم شدن طوفان همونجا وقت بگذرونن. همه‌ی پسرها جز تائو...

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin