⌊☠چشم‌های همیشه گریان_Ch⁴⁷☠⌉

2.6K 914 779
                                    

ناخن‌های سیاهش به اندازه‌ای که تصور می‌کرد بد نبود و وقتی بی‌تفاوتی سهون نسبت به لاک انگشت‌هاش رو می‌دید کمتر اذیت میشد. هر چند اون عوضی نفرت انگیز همیشه خونسرد بود. چطور می‌تونست تحت هیچ شرایطی عصبی و مضطرب نشه؟ لعنت بهش، حتی فکر کردن به کارهای وحشتناک اوه سهون باعث میشد پشتش بلرزه و اعصابش بهم بریزه.

روتختی رو مرتب کرد و دست به جیب بالای سر بن که با عروسک خرگوشیش بازی می‌کرد ایستاد:«وقت خوابه بن.»

با لحن ملایمی هشدار داد. پسر کوچیک‌تر امروز به اندازه‌ی کافی آتیش سوزونده بود و از چشم‌های خمارش مشخص بود به لحاف گرمش نیاز داره تا به خواب عمیق فرو بره. پلک‌های سنگین بن روی هم افتاد و خرگوش به بغل سمت تخت رفت و در حالی که زانوش رو لبه‌ی تخت گذاشته بود و سعی می‌کرد خودش رو از تخت بالا بکشه بی‌حال زمزمه کرد:

-میتونم مداد شمعی‌هام رو فردا جمع کنم؟

روی تخت دراز کشید و با چشم نیمه باز جواب سوالی که خودش پرسیده بود رو داد:

-فردا جمع میکنم. مراقب باش پاهات روی مداد شمعی‌هام نره لوبابا.

پلک‌های پسرکش روی هم افتاد و لوهان خیره به مژه‌های بلند و پر پشت بن سمت تخت قدم برداشت. روزی که برای اولین بار بن رو گوشه‌ی همین اتاق با شلوارک خیسش دید تصور نمی‌کرد زمانی برسه که این بچه تنها دلیل خم نشدن زانوهاش و تسلیم نشدنش باشه. اگه بن نبود دلیلی برای بیرون اومدن از تخت نداشت و شاید خیلی قبل‌تر خودش رو از این زندگی نحس و دردناک خلاص می‌کرد. تمام زندگیش، بزرگ‌ترین هدفش و نزدیک‌ترین رویاش فوتبالیست شدن بود ولی مدتی میشد که دیگه به توپ چهل تیکه و مستطیل سبز فکر نمی‌کرد؛ همه چی تو بن خلاصه میشد. همه چیز، حتی وعده‌های غذایی و ساعت دوش گرفتنش.

لبه‌ی تخت نشست و پاهای کوچیک بن رو زیر لحاف فرو برد. لولای در چرخید و صدای باز شدن درِ چوبیِ اتاق به گوشش رسید. نگاهش رو از مژه‌های بلند بن به مرد قد بلندی داد که شونه‌های پهنش بیش از دو سوم در رو پوشونده بود و در حالی که یک دستش تا مچ توی جیبش فرو رفته بود، خنثی نگاهش می‌کرد.

-خوابید؟

سرش رو تکون داد.

-از امشب اتاق من میخوابی. بن بیش از اندازه بهت وابسته شده، بهتره جای خوابتون جدا باشه.

نیشخند محوی روی لبش شکل گرفت و یک طرف ابروش به طرز قضاوتگری بالا رفت:«بهانه‌ی خوبی نیاوردی.»

-فکر می‌کنی برای اینکه بکشونمت اتاقم نیاز به بهانه دارم؟

به آسمون تاریک چشم‌های سهون که هیچ ستاره‌ای توش نبود خیره شد؛ درسته... سهون برای کشوندنش به اتاق نیاز به بهانه‌تراشی نداشت. در هر صورت کارش رو انجام می‌داد؛ چه با تهدید و زور، چه با ملایمت.

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Where stories live. Discover now