چندین پنجره روی دسکتاپ باز بود ولی بدون اینکه متوجه هیچکدوم باشه، به مانیتور مقابلش خیره بود…تمامی اون لینک ها غیرفعال بودن و اجازه دسترسی بهش نمیدادن…
تمامی پسورد ها ر امتحان کرده بود، شناسایی چهره و صدا، ولی هیچ کدوم کار نمیکردن…
احساس درموندگی میکرد…
هجوم افکار مختلفی که ذهنش رو لحظهای خالی نمیکردن باعث میشد نتونه روی چیزی که میدید تمرکز کنه…
داخل دفترش نشسته بود و تمام اتفاقاتی که این مدت افتادن رو مرور و اتفاقاتی که قرار بود به زودی بیفتن رو پیشبینی میکرد…
فرستاده شدنش به کره،
ملاقات جهبوم بعد سالها توی بدترین موقعیت ممکن،
رد کردن شانس برگشتش به بلژیک،
شروع رابطهش با جهبوم که نتونست و نخواست تا جلوش رو بگیره،
حرفای ایانکا که خبر میداد پشتش رو خالی میکنن و اگه هر خطری تهدیدش کنه قرار نیست برای نجات و فاش کردن هویت واقعیش کمکی بکنن…
و در نهایت چیزی که امروز صبح باهاش مواجه شد…
امکان دسترسیش به تمام سایت ها و صفحات و انجمن های پلیس بلژیک قطع شده بود، از جمله راه ارتباطیش با ایانکا و از طریق موبایل…
این به معنی عملی شدن آخرین مرحله از "رها کردن"ـش توسط موریس و بقیه ی تیم بود…
به سختی میتونست نفس های سریع، کوتاه و عصبیش رو کنترل کنه…
همه امیدش رو نابود شده میدید چون از اون لحظه دیگه نمیتونست هیچ ادعایی برای پلیس بودن داشته باشه…
هیچ دفاعی در برابر خودش اگه توسط پلیس ها دستگیر میشد و هیچ پشتیبانی ای اگر جونش به دست یکی از طرفین این قرارداد به خطر میفتاد…
اون به معنی واقعی داخل کشوری غریبه که تنها اسم زادگاهش رو داخل کارت شناسایی یدک میکشید ، تنها رها شده بود…
رها شده بود تا خودش جون خودشو نجات بده…
در اون لحظه نمیتونست به هیچ چیز فکر کنه و در عین حال هزاران فکر مختلف داخل فضای کوچک جمجمهش جولان میدادند…
افکاری مملو از ترس، ناامیدی، افسردگی، وحشت و نگرانی…
و فکر احمقانه و تا حدی دیوانهواری که این مدت ذهنشو درگیر کرده بود و حالا بیشتر از قبل محتمل بنظر میرسید:
اگه مجبور به انتخاب باشه، آیا اونم حاضره به سوگندی که خورده و تعهد شغلی خودش پشت کنه، همونطور که همکار ها و رئیسش کردن؟
YOU ARE READING
IDENTITY
Fanfiction" یه زمان تو رو بهتر از خودم میشناختم، همه چیزت رو میدونستم،ولی الان هیچی ازت نمیدونم، دیگه اون جهبوم نیستی، نمیشناسمت... تو کی هستی؟!" " این سوال منم هست، تو کی هستی پارک جینیونگ؟"