Part 7-8

142 24 1
                                    



[بیست و هفتم ژوئن]

_ یعنی چی که کار کنسله؟؟!

_ اگه از جلوی در بری کنار بهت میگم...

آنتونی همونطور که در اتاقش رو باز تر میکرد، دستش رو بین موهای آشفته بخاطر خواب دیشبش فرو کرد و سرش رو خاروند....

جین‌یونگ داخل شد و مستقیم به طرف تخت آنتونی که طرف دیگه‌ی اتاق قرار داشت رفت...

آنتونی خمیازه ای کشید و دنبالش رفت..

صفحه‌ی لپ‌تاپش که روی میز کنار تخت باز بود رو بست و دوباره بهش نگاه کرد...

جین‌یونگ نگاهشو از لپ تاپ گرفت و همونطور که خودشو روی تخت بهم ریخته‌ی آنتونی می‌انداخت گفت:

_ اگه میخوای ببخشمت باید همین امروز مالک هتل رو ببینیم...

چشم های پف‌آلودش به سرعت از هم فاصله گرفتن و شوکه گفت:

_ از کجا پیداش کنیم همین امروز؟..

جین‌یونگ ناگهان اخم کرد و روی تخت نیم خیز شد...

نگاهشو بین پتو و بالش ها چرخوند و منزجرانه پرسید:

_ تختت تمیزه؟؟؟!!!

و شروع به مالیدن کف دستاش روی بالش کرد...

آنتونی چشم غره ای رفت و نفسشو به بیرون فوت کرد:

_ من مثل تو سرویس هتل رو نمیارم توی اتاق...

جین‌یونگ در حالیکه از روی تخت بلند میشد و رو به روی آنتونی تو فاصله‌ی یک قدمی می‌ایستاد گفت:

_ ایراد کارت همینه رنیر... اتاق های شرکت من جای این کارا نیست... امیلی رو بیاری هتل بهتره...

دستشو روی شونه‌ی آنتونی زد و شروع به قدم زدن توی اتاق کرد...

_ شرکت تو؟؟.. اونجا مال آکرمنه... اصلا هرچی...نگفتی چجوری قرار ملاقات جور کنیم؟

جین‌یونگ انگشت اشاره‌ش رو بالا گرفت و تذکر داد:

_ جور کنیم نه.. جور کنی...برای همینه که امروز آف کردمت... برو یه راهی پیدا کن...

آنتونی چند بار پلک زد و وقتی فهمید جین‌یونگ کاملا جدیه اعتراض کرد:

_ یه چیزی بگو که شدنی باشه.... هرچقدر هم که از قبل منتظرمون باشه نمیشه تو چند ساعت کل هماهنگیا رو انجام داد...

جین‌یونگ لبخند حر‌ص‌دراری زد:

_ اصلا قابلیت های خودت رو دست کم نگیر... مطمئنم میتونی... تا شب وقت داری...

_ شب؟؟؟ پارک یعنی جدی امروز نمیذاری بیام شرکت؟؟.. ولی من اونجـ...

جین‌یونگ خودشو به آنتونی رسوند و پشتش قرار گرفت، دستاشو روی شونه هاش گذاشت و همونطور که به طرف حموم حرکت میکرد، اونم به جلو هل داد:

IDENTITYTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang