بمبم روی تخت دراز کشید و بدنش رو زیر پتوی نازک و خنک پوشوند....
سعی کرد ذهنش رو از اغتشاشات بینهایتش خالی کنه و آروم بخوابه...
ولی فقط چند لحظه بعد از روی هم گذاشتن پلکاش مکالمهی یک ساعت قبلش با جهبوم دوباره توی ذهنش پخش شد....
_ بهتره ایونت رو زودتر برگزار کنیم...
_ چرا اینقدر عجله داری بهواکول؟
و منتظر نگاهش کرد...
بمبم مسیر نگاهشو از چشم های جهبوم به آکواریوم تغییر داد و گفت:
_ میخوام زودتر به سرانجام برسه و خریدار پیدا کنم... یعنی میخوای بگی تو نمیخوای؟
جهبوم کوتاه خندید و به یکی از پیشخدمت ها اشاره کرد که نزدیکشون بیاد....
گیلاس خالی شده رو بهش داد و وقتی اون دختر ازشون دور شد، دوباره به نیمرخ بمبم که با آرامش به اکواریوم خیره بود نگاه کرد...
با ساده ترین لحن ممکن و بدون مقدمه چینی گفت:
_ خریدارت همین الانش هم اومده...
بمبم متعجب و شوکه بهش نگاه کرد....
جهبوم ادامه داد:
_اگر تاخیری هم تو برگزاری فشنشو ایجاد شده بخاطر اینه که تو هنوز مدل هاتو انتخاب نکردی...
بمبم مصمم گفت:
_پیدا میکنم... فقط یک نفر مونده... ده روز خوبه؟
جهبوم که شک داشت بمبم بتونه تو فرصت محدودش یه مدل جدید پیدا کنه جواب داد:
_ یک هفته... تو نمیتونی اون پول های نقد رو منتظر نگه داری....
_ باشه ...یک هفته...
_ و اگه نتونی...
با نگاه تیزی به بمبم که حالا تردید داشت خیره شد...
سکوتش رو که دید گفت:
_ خودم یکیو انتخاب میکنم.... و تو هم نه نمیاری...
بازدمش رو به بیرون فوت کرد و به پهلوی دیگه چرخید....
_ اون یه نفرم به زودی پیدا میشه...
زیر لب گفت و دوباره چشم هاشو بست...
و سعی کرد با فراموش کردن حرفای امشب به خواب بره...
حدود یک ربع بعد نفس هاش کم کم آروم شدند و جاش گرم تر و گرم تر....
YOU ARE READING
IDENTITY
Fanfiction" یه زمان تو رو بهتر از خودم میشناختم، همه چیزت رو میدونستم،ولی الان هیچی ازت نمیدونم، دیگه اون جهبوم نیستی، نمیشناسمت... تو کی هستی؟!" " این سوال منم هست، تو کی هستی پارک جینیونگ؟"