Part 19

139 28 24
                                    

انتظار برای چیزی که هیچوقت قرار نیست رخ بده، مثل امید داشتن به زنده شدن مرده است…

به همون انداره بعید و دور از ذهن و ویران کننده…

وقتی "ما بودن"شون رو نابود شده دیدند، حتی انتظار هم بیهوده بود…

برای دوباره دیدن هم، دوباره در آغوش گرفتن هم و دوباره شنیدن اون زمزمه های عاشقانه…

"ما بودن"شون مرده بود و شکنجه محض بود انتظار برای دوباره زنده شدنش…

ولی معجزه ها رخ میدن، برای کسایی که ایمان دارن…

هرچقدر انگشت شمار در طول تاریخ، باز هم وجود دارن…

و معجزه‌ی اون دو نفر رخ داده بود…

معجزه همون لب هایی بودن که روی هم می‌رقصیدن…

همون آغوشی که هر لحظه تنگ تر میشد…

همون حس "بودن"، وقتی که "نبودن" رو باور کرده بودند…

و به هر قیمتی بود، باید این معجزه رو نگه می‌داشتند…

مهم نبود طرف مقابلشون تا چه حد در گناه و تاریکی غرق شده باشه، اونا معجزه‌ی زندگی هم بودند و نمی‌ذاشتن کسی این زیبایی خالص رو ازشون بگیره‌…

لب هاشونو از هم جدا کرد و نگاهش باز بین چشم های جین‌یونگ لرزید…

صورت جفتشون از رگبار اشک هاشون که بی اجازه شروع به باریدن کرده بودند و به این زودی ها قصد نداشتن اجازه بدن هوای اون چشم ها آفتابی بشه، خیس بود…

دستش که پشت سر جین بود با فشار آرومی گردنش رو خم کرد و سرشو روی شونه‌ی خودش گذاشت…

با قرار گرفتن پیشونیش روی شونه‌ی جه‌بوم، چشم هاشو با آرامش وصف ناپذیری بست و لحظه‌ای بعد، با حس خیسی اشکاش و گرمای نفس هاش روی گردنش، این آرامش بیشتر شد…

جه‌بوم صورتش رو توی گردن جین‌یونگ فرو کرده بود و به آرومی نفس می‌کشید…

با صدای ضعیفی زمزمه کرد:

_ جین‌یونگ‌…

بعد از کمی مکث دوباره گفت:

_ جین…

چونه‌اش به آرومی لرزید و همونطور که فشار دستاش رو دور بدنی که توی آغوشش بود بیشتر می‌کرد، گفت:

_ نیونگیِ من…

شنیدن این کلمه از زبونش، حسی مثل شناور شدن در فضای بین سیارات بود…

به همون اندازه سبک و فارغ از هیچ اجباری… حتی اجبار جاذبه…

لبخند زیبایی روی لبش نشست و بعد از چند لحظه، سرشو از روی شونه اش برداشت و قدمی عقب رفت‌…

IDENTITYWhere stories live. Discover now