Part 31

101 12 76
                                    

بوسه‌ی پرمحبتی روی لب‌هاش گذاشت و ازش جدا شد...

_ چی میخوری؟

نگاهشو بالا داد و همزمان با حرکت چشماش به طرفین پیشنهاداتش رو دونه به دونه گفت:

_ قهوه؟ چای؟ ودکا؟ یا...

جه‌بوم نمی‌تونست به اون صورت نگاه کنه و جلوی لبخند زدنش رو بگیره...

جین‌یونگ براش به منزله‌ی تمام آخرین زیبایی‌های باقی‌مونده توی این دنیای بی‌رحم و سیاه بود...

تمامِ هر اون چیزی که جه‌بوم برای حس کردن " خوشبختی" بهش نیاز داشت...

انگشتش رو روی لب‌های جین‌یونگ گذاشت و به سکوت وادارش کرد...

اون لب‌های پفکی و خوشرنگ رو لمس کرد و لب پایینش رو بین دو انگشت شست و اشاره گرفت...

همونطور که لب مرطوب و نرمش رو به آرومی بین انگشتاش می‌فشرد بدون قطع کردن تماس چشمی‌شون، گفت:

_ لبات هم توی منو هست؟... چون امشب میلم فقط به مزه کردن اینا میکشه...

جین‌یونگ سرشو کمی عقب کشید تا لبش رو آزاد کنه و با لبخند کجی گفت:

_ چقدر کم توقع...

ضربان قلبش به سادگی توی آغوش جه‌بوم نامنظم میشد، پس ازش جدا شد و به سمت آشپزخونه رفت...

_ چیکارم داشتی که زنگ زده بودی؟ من که هنوزم گوشیمو چک نکردم...

در یخچال رو باز کرد و دو تا قوطی نوشیدنی گازدار الکلی بیرون آورد...

جه‌بوم که تا آشپزخونه دنبالش کرده بود، درست پشت سرش ایستاد...

یک دستشو دور کمر جین انداخت و با دست دیگرش در یخچالو بست...

جین‌یونگ واضحا کمی جا خورد و برای چند لحظه نفس نکشید...

_ همین‌کار... میخواستم شب بیام پیشت ولی جواب ندادی، پس زودتر اومدم...

گفت و سرشو توی گردن جین‌یونگ فرو کرد...

قلقلکی که ناشی از نفس‌های جه‌بوم روی گردنش حس‌ میکرد باعث شد بخودش بلرزه و سرشو رو به اون سمت خم کنه...

_ الانم شبه ها...

_ آخر شب منظورم بود...

_ نمیخوای حداقل مال خودتو از دستم بگیری؟

وقتی یک دست جه‌بوم برای گرفتن نوشیدنی ازش جدا شد، جین‌یونگ با چرخی که زد خودشو از توی آغوشش بیرون کشید و در مقابل نگاه شاکی جه‌بوم گفت:

_ خدای هتل Four Seasons افتخار دادن و به منزل حقیر من اومدن...

همزمان که دنده عقب تا خروجی آشپزخونه می‌رفت گفت و در قوطی خودش رو باز کرد...

IDENTITYWhere stories live. Discover now