بوسهی پرمحبتی روی لبهاش گذاشت و ازش جدا شد...
_ چی میخوری؟
نگاهشو بالا داد و همزمان با حرکت چشماش به طرفین پیشنهاداتش رو دونه به دونه گفت:
_ قهوه؟ چای؟ ودکا؟ یا...
جهبوم نمیتونست به اون صورت نگاه کنه و جلوی لبخند زدنش رو بگیره...
جینیونگ براش به منزلهی تمام آخرین زیباییهای باقیمونده توی این دنیای بیرحم و سیاه بود...
تمامِ هر اون چیزی که جهبوم برای حس کردن " خوشبختی" بهش نیاز داشت...
انگشتش رو روی لبهای جینیونگ گذاشت و به سکوت وادارش کرد...
اون لبهای پفکی و خوشرنگ رو لمس کرد و لب پایینش رو بین دو انگشت شست و اشاره گرفت...
همونطور که لب مرطوب و نرمش رو به آرومی بین انگشتاش میفشرد بدون قطع کردن تماس چشمیشون، گفت:
_ لبات هم توی منو هست؟... چون امشب میلم فقط به مزه کردن اینا میکشه...
جینیونگ سرشو کمی عقب کشید تا لبش رو آزاد کنه و با لبخند کجی گفت:
_ چقدر کم توقع...
ضربان قلبش به سادگی توی آغوش جهبوم نامنظم میشد، پس ازش جدا شد و به سمت آشپزخونه رفت...
_ چیکارم داشتی که زنگ زده بودی؟ من که هنوزم گوشیمو چک نکردم...
در یخچال رو باز کرد و دو تا قوطی نوشیدنی گازدار الکلی بیرون آورد...
جهبوم که تا آشپزخونه دنبالش کرده بود، درست پشت سرش ایستاد...
یک دستشو دور کمر جین انداخت و با دست دیگرش در یخچالو بست...
جینیونگ واضحا کمی جا خورد و برای چند لحظه نفس نکشید...
_ همینکار... میخواستم شب بیام پیشت ولی جواب ندادی، پس زودتر اومدم...
گفت و سرشو توی گردن جینیونگ فرو کرد...
قلقلکی که ناشی از نفسهای جهبوم روی گردنش حس میکرد باعث شد بخودش بلرزه و سرشو رو به اون سمت خم کنه...
_ الانم شبه ها...
_ آخر شب منظورم بود...
_ نمیخوای حداقل مال خودتو از دستم بگیری؟
وقتی یک دست جهبوم برای گرفتن نوشیدنی ازش جدا شد، جینیونگ با چرخی که زد خودشو از توی آغوشش بیرون کشید و در مقابل نگاه شاکی جهبوم گفت:
_ خدای هتل Four Seasons افتخار دادن و به منزل حقیر من اومدن...
همزمان که دنده عقب تا خروجی آشپزخونه میرفت گفت و در قوطی خودش رو باز کرد...
![](https://img.wattpad.com/cover/219314032-288-k933323.jpg)
YOU ARE READING
IDENTITY
Fanfiction" یه زمان تو رو بهتر از خودم میشناختم، همه چیزت رو میدونستم،ولی الان هیچی ازت نمیدونم، دیگه اون جهبوم نیستی، نمیشناسمت... تو کی هستی؟!" " این سوال منم هست، تو کی هستی پارک جینیونگ؟"