Part 36

68 14 37
                                    


سرتاسر ظلمات بود و نور…

سکوت کرکننده‌ای که با فریاد های گوشخراشی پر شده‌ بود…

گرمای سوزاننده‌ای که تا مغز استخونش رو منجمد کرده بود…

و تمامش احساسات بودند…

چیزی نمی‌دید و در عین حال تمام گذشته‌ش از جلوی چشماش رد میشدن…

کسی چیزی نمی‌گفت اما تمام صداهاشون رو می‌شنید…

و قلبش هدف بی‌خطای تک تک اون احساسات ویران‌کننده بودند…

روح و فکر و ذهنی که بی‌ارزش بودن سال‌ها بهش دیکته شده بود، اینکه مهم نیست کیه و چی میخواد ... از چی بدش یا خوشش میاد و حتی آرزویی داره یا نه…

هیچ کدوم ازینا برای کسی که تنها دلیل وجود داشتن و زنده موندنش خدمت به فولدی بود نباید معنایی می‌داشت…

حق نداشت حتی در خلوت خودش به این فکر کنه که چقدر از حس کردن اون مرد داخل بدن خودش متنفره، چقدر خواسته‌های کثیفش براش تهوع آورند و چقدر هربار تا حد مرگ درد میکشه…

بارها به این فکر کرده بود که خودش رو بکشه و حتی جراتش رو نداشت…

اگر نمی‌مرد و فولدی ازش عصبانی می‌شد و شکنجه هاش ازینم بیشتر میشد چی؟

فکر می‌کرد شاید اونم وسیله‌ای مثل در و پنجره و قاشق و کاسه‌ایه که فقط برای یک کاربرد ساخته شده…

ساخته شده تا تنها وظیفه‌ش یعنی لذت دادن به فولدی رو انجام بده و زندگیش جز این هیچ معنی ای نباید داشته باشه…

چی میشد اگه این شیء بی‌‌ارزش شروع به فکر کردن بکنه و از سرنوشت ناگزیری که مجبور به تن دادن بهشه خسته بشه…

اما حتی مبارزه کردن رو هم بلد نباشه…

در سیرک ها به پای بچه فیل ها طنابی می‌بندن و اون رو به ستونی محکم می‌کنند… فیل یاد میگیره که نمیتونه طناب رو پاره کنه، نمی‌تونه دورتر بره، و اسارت چیزیه که بهش آموخته میشه…

و وقتی اون فیل بزرگ و قدرتمند شد، فقط قطعه طنابی به پاش بسته است، طنابی که سر دیگرش آزاده، ولی فیل باورش نمیشه که میتونه فرار کنه، دور رفتن رو بلد نیست، به سرنوشتی که بهش تحمیل شده تن میده حتی وقتی میتونه تغییرش بده…

و بدترین نوع اسارت، اسارت ذهنیه…

بم‌بم سالها بود که رها شده بود اما جسم و روحش هنوز درحال شکنجه و دست و پنجه نرم کردن با تمام بی‌ارزشی هایی بود که از کودکی بهش القا شده بود…

و مدام در حال جنگ با دشمنی که دیگه وجود نداشت، ظلماتی که خیلی وقته با پرتوهای نور درهم شکسته و آتشی که سالهاست خاموش شده…

IDENTITYWhere stories live. Discover now