PART 17

201 36 142
                                    

_  ببین کارمون به کجا کشید… به اینجا که روم چاقو بکشی…

نگاه جین‌یونگ خیلی سریع دورش چرخید و متوجه شد داخل یک اتاق تقریبا خالی از هر وسیله ای قرار دارن…

_ توی احمق چه فکری کردی که یکیو اینجوری…

_ هیسسسسس…

جه‌بوم گفت و با لحنی دستوری ادامه داد:

_ نباید صدای نفس کشیدنمون ازین اتاق بره بیرون… پس ساکت باش…

جین‌یونگ بدون اینکه بتونه منظورش رو بفهمه، اخم کرد و ساکت شد…

هنوز لرزش قلبش رو برای این حقیقت که چیزی نمونده بود تا به جه‌بوم چاقو بزنه، درون سینه‌اش حس میکرد و برای مقابله باهاش چند بار نفس عمیق کشید…

با صدایی غم زده و این بار آروم گفت:

_ چرا اینکارو کردی؟

_ تو نباید اینجا میومدی جین‌یونگ…

جین قدمی بهش نزدیک تر شد و با جدیت گفت:

_ نزدیک بود بکشمت!!

_ متاسفم که موفق نشدی…

_ اینجا چه خبره؟؟!!

_  به تو ربطی نداره… فقط بدون که باید ساکت باشی…

دندوناش رو روی هم فشرد و نگاه عصبانیش رو به چشم های جه‌بوم دوخت:

_ چرا ربط داره، اینجا مراسم بهواکوله و هر اتفاق کوفتی ای که توش بیفته به من ربط داره… حالا بگو داری چی یا کی رو ته اون راهرو قایم میکنی؟؟… چون اگه بازم جوابمو ندی…

_ چی میشه؟

جه‌بوم دستاشو روی سینه به هم زد و تقریبا به در خروجی تکیه داد و به عبارتی راه خروج رو براش بست…

_ رنیر هنوز اون بیرونه، خبر داری دیگه؟

جه‌بوم برای چند ثانیه بی‌اهمیت به اینکه توی چه وضعیتی اند و چه حرفایی دارن میزنن، به چشم های جین‌یونگ نگاه کرد…

یه زمانی عادت داشت توی اون چشم ها‌ی براق پر از شادی و معصومیت و عشق غرق بشه، ولی الان…

غم بود، خشم بود، تنفر بود…

همه چی توی اون نگاه تغییر کرده بود…

جز یک چیز…

برق چشم هاش هنوز همون بود، به همون خیره‌ کنندگی ستاره‌ی قطبی توی آسمون سیاه شب…

و شاید تنها همون ستاره‌ی راهنمای آشنا بود که باعث میشد با وجود تموم این تغییرات، حس کنه اون نگاه هنوزم غریبه نشده…

کوتاه پلکاشو بست و لباشو روی هم فشرد…

_ اگه قرار باشه مشکل ساز بشه بهت میگم… هنوز چیز مهمی نیست…

IDENTITYWhere stories live. Discover now