Part 37

60 14 67
                                    

چشمایی رو که برای ساعت ها به سقف اتاق دوخته بود، بست…

حتی با اینکه تمام دیشب رو بیدار بود احساس خستگی نمی‌کرد…

ذهنش درگیر تر ازین بود که حتی به این فکر کنه اصلا نخوابیده…

میلیاردها فکر مختلف، تو مغزش جولان میدادند و مارک تنها به بدترین هاش اجازه میداد پررنگ بشن و کنترلشو به دست بگیرن…

آدم باختن نبو‌د، آدم شکست خوردن و از دست دادن…

سال‌های کودکی و نوجوونی‌ش بخاطر نگرانی های بیش‌از حد مادرش به اندازه‌ی کافی از تمام چیزایی که می‌خواست دست کشیده بود…

بخاطر مادرش "نخواست" و " نرسید" و پسر خوبی بود…

به اندازه ای خودش و کسی رو که بود سرکوب کرده بود که الان دیگه نتونه مثل اونموقع زندگی کنه…

مارک دیگه اون پسری نبود که هرچیزی مادرش می‌گفت انجام بده و از هر چیزی منعش کرد، بی چون و چرا قبول کنه، فقط چون مادرش تنها خانواده ای بود که داشت و عاشقش بود…

چند سالی بود که خودش برای خودش قانون میذاشت، هدف مشخص میکرد و بهشون می‌رسید…

یکی از بزرگترین ویژگی های شخصیتی مارک تسلیم نشدن بود…

تسلیم نشدن در برابر موانعی که نمی‌ذاشت به چیزی که عاشقشه برسه…

ولی این اولین باری بود که همزمان دو چیز رو در حد مرگ می‌خواست…

دستشو روی تخت کشید و گوشیشو پیدا کرد…

ساعت شش صبح بود…

سر شب بود که جکسون به بهونه‌ی کاری جمعشون رو ترک کرده بود و شب هم برنگشته بود…

اسمش رو لمس کرد و روی اسپیکر زد تا مجبور نباشه اونو کنار گوشش نگه داره…

بعد از چند بار بوق آزاد، بالاخره صدای خوابالود جکسون از گوشی پخش شد…

_  الو…

_  سلام…

_  مارک!!… سلام عزیزم…

صداش هنوز گیج بود، مارک لبخندی زد گفت:

_  خواب بودی؟؟

_  هوم…

_  دیشب کی برگشتی هتل؟

_  راستش هنوز برنگشتم… کاری داشتی که این ساعت زنگ زدی؟… نگران شدم…

_  آره… میخواستم یه چیزی بهت بگم…

_  چی؟؟!

_  عاشقتم جکسون…

ثانیه‌ای سکوت برقرار شد و به دنبالش صدای ‌خنده‌ی آروم و شیرین جکسون تو گوشش پیچید…

_  منم عاشقتم… ولی واقعا زنگ زده بودی اینو بگی؟

_  مسئله ازین مهم تر که دوست‌پسرت زنگ زده بهت بگه عاشقته؟

IDENTITYWhere stories live. Discover now