Part 15

250 36 97
                                    


+ بسیار خب… همه چیز تحت کنترله…
+ حتی یک قدم هم خارج از برنامه نبوده…
_ پس تا همین جا تمومه…
افرادی که تصویرشون داخل ال‌سی‌دی خونه‌ی جه‌بوم بود، از پشت میز هایی که نشسته بودند بلند شدند و رو به دوربین تعظیم کردند…
جه‌بوم اما در جوابشون فقط سرشو کمی خم کرد و به دنبالش تماس ویدئویی را قطع کرد…
آرنجشو روی زانو هاش تکیه داد و به جلو خم شد…
نگاهش روی خالکوبی ای که چند سال پیش کرده بود افتاد…
دو تا J ...
یکی به جای اول اسم جین‌یونگ ، همونی که براش روی دستش نقاشی کرده بود…
و یکی به جای اول اسم خودش، که باید روی دست جین می‌بود و می‌دونست که دیگه نیست…
خالکوبی ای که تمام تلاشش رو کرده بود تا جین نبیندش ولی شکست خورده بود…
اون نباید می‌فهمید حس جه‌بوم بهش چیه…
ولی فهمیده بود…
و همین شکست باعث شده بود ستون های اراده‌ی جه‌بوم هم ترک بردارن…
احساس خفگی میکرد…
احساس اینکه ریه هاش از آب پر شده و هیچ اکسیژنی توی خونش باقی نمونده…
ولی کسی که سرشو زیر آب نگه داشته، خودشه…
خودش کسی بوده که نمیذاشته نفس بکشه…
نباید که نفس بکشه…
ولی دیگه کم آورده بود‌…
با هربار دیدن جین‌یونگ اشک می‌ریخت ولی تمام اون قطرات توی دریایی که داخلش غرق شده بود، گم می‌شدن و جین کسی رو نمیدید جز یک جه‌بوم خنثی و بی احساس…
حتی اگر تلاش میکرد حرف ها و کاراش خالی از هیچ حسی باشه، چشم هاش برای اینکه به جین بفهمونن چی داره بهش میگذره التماس میکردن…
هلاکت بار ترین قسمتش همین بود…
مجبور کردن نگاهش به سرد بودن، به بی‌تفاوت بودن…
چشم ها هیچوقت دروغ نمیگن، ولی جه‌بوم تمام این مدت اونا رو هم مجبور به دروغ گفتن کرده بود…
_ نمی‌تونم… دیگه نمی‌تونم…
از بین لب هایی که برای نفس کشیدن مقابل بغضِ جا خوش کرده داخل گلوش، نیمه باز بود زمزمه کرد…
سرشو بالا آورد و به خونه نگاه کرد…
نگاه تاری از پشت پرده‌ی اشک هایی که دیگه مهمون همیشگی چشم هاش بودند…
خونه‌ای که با دستای جین‌یونگ تمیز شده بود و حتی به روش هم نیاورده بود…
خنده‌ی تلخی کرد و مستاصل گفت:
_ چرا این کارو کردی؟… مگه نگفتی ازم متنفری؟… چرا رمز در رو فهمیدی؟…
با عصبانیتی که در تضاد با اشک هاش بود، از روی مبل بلند شد…
_ من همه‌ی این کار ها رو کردم که ازم متنفر بشی لعنتی…
خم شد و قوطی نوشابه الکلیش رو برداشت و به سمت اتاقش رفت…
سرش در حال متلاشی بودن و سینه‌اش در مرز آتش گرفتن…
جرعه‌ای از نوشابه رو بالا داد و روی میز کنار تخت کوبوندش…
خاطره ی روز هایی که با خنده‌ی های از ته دل کنار جین‌یونگ شب میکرد و شب هایی که با جین روی یک تخت، قبل از اعترافشون در کنار هم و بعد از اون توی بغل یکدیگر، صبح می‌کردند حتی دقیقه ای دست از شکنجه کردنش بر‌نمیداشتند…
خاطره‌ای از احساس خوشبختی محضی که با داشتن جین‌یونگ محقق شده بود و بعد از اون حتی یک روز هم حسش نکرد‌…
دستشو روی سینه‌ای گذاشت که یک قلب بی‌قرار در حال کوبیدن خودش به دیواره‌ های استخوانی که میخواستن مهارش کنن بود...
_ این یه امتحان بود… ولی من باختمش…
با صدای ضعیفی گفت…
_ دیگه نمی‌تونم… می‌فهمی…؟؟؟؟
بلندتر گفت…
_ حتی اگه واقعا ازم متنفر شده باشه هم… من… دیگه نمی‌تونم به این وضع ادامه بدم…
نگاهش برای چند لحظه روی کت و سوئیچ ماشینش که روی تخت افتاده بودند ثابت موند…
یک بار دیگه زمزمه کرد:
_ دیگه نمیتونم…
نفس عمیقی کشید، به سوئیچ و کتش چنگ انداخت و برشون داشت…

IDENTITYWhere stories live. Discover now