]پانزدهم آگوست 2019[
نور خورشید از ما بین پرده های نیمهباز به داخل میتابید و خبر از شروع روز جدیدی میداد…
روز جدید دیگه ای که با حضور مارک کنارش صبح شده بود…
موهای قرمز رنگش روی بالش شلخته و بهم ریخته پخش شده بودند و چشمهای بسته و نفس هاس سنگینی که میکشید نشون میداد هنوز خوابه…
جکسون پتو رو روی شونهی برهنهی مارک بالاتر کشید و لبخندی به آرامش اون پسر توی خواب زد…
بخش بزرگی از کار جکسون به شناختن آدم ها مربوط میشد. برای اینکه دربارهشون شناخت کافی داشته باشه از هر روشی برای به دست آوردن اطلاعات استفاده میکرد. ولی مارک… اون آدم با همه براش فرق داشت. اون براش یکی از سوژه های کاریش نبود و رقابت و برد و باخت و مرگ و زندگی ای وسط نبود…
میخواست خودش مارک رو بشناسه، آروم آروم، قدم به قدم، ما بین صحبتاشون و از روی کارهایی که میکنه…
تازه میتونست درک کنه این جور شناختن و ایجاد صمیمیت بین زوج ها چقد لذتبخش و شیرینه…
لبخندی به چهرهی غرق خواب مارک زد و کمی خودشو بالاتر کشید…
خم شد و از روی میز شلوغ کنار تخت، یکی از مجلات رو برداشت و بهش نگاه کرد…
تصویر یک گردنبند الماس به عنوان جلد مجلهی اختصاصی دنیای جواهرات و سنگ های قیمتی، کاملا جلب توجه میکرد…
شروع به ورق زدنش کرد و سرتیتر مقالاتی که بیشتر در وصف قدمت تاریخی و ارزشگذاری جواهرات خاص، اتفافات و اخبار مزایدههای جدید و غیره بود از نظر گذروند…
صفحات میانی مجله، آلبوم عکسی بود از احتمالا همون گردنبند روی جلد…
چندین عکس، از زوایای مختلف و فواصل دور و نزدیک که کوچکترین ظرافتهای برشخوردهی قطعات الماس بکار رفته در ساخت گردنبند رو به رخ بیننده میکشید…در کنار هر تصویر توضیحات تخصصی ای وجود داشت که جکسون چیزی ازشون سر درنمیاورد…
صدای ضعیف خندهای که شنید باعث شد سرشو بچرخونه و به مارک نگاه کنه…
اون پسر که تازه از خواب بیدار شده بود، از بین پلکای نیمهبازش نگاهش میکرد و میخندید…
ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت:
_ صبح بخیر پرنسس… به چی میخندی؟
با این حرفش مارک بلندتر خندید و همزمان که به بدنش کش و قوس میداد، چشمهاشو با پشت دست مالید…
_ اینکه هنوز بیدار نشده داری میخندی شبیه فیلم ترسناکاست…
مجله رو پایین گذاشت و دستشو باز کرد تا مارک مثل عادتش، خودشو توی بغلش جا بده…

YOU ARE READING
IDENTITY
Fanfiction" یه زمان تو رو بهتر از خودم میشناختم، همه چیزت رو میدونستم،ولی الان هیچی ازت نمیدونم، دیگه اون جهبوم نیستی، نمیشناسمت... تو کی هستی؟!" " این سوال منم هست، تو کی هستی پارک جینیونگ؟"