با صدای بلندی گفت و با نگاه پر از خشم و نفس هایی که قفسهی سینهاش رو به سرعت بالا پایین میکرد به بمبم خیره شد...بمبم اما با لب های نیمه باز و پلکایی از هم فاصله گرفته، جملهای که مطمئن بود اشتباه شنیده رو یک بار دیگه توی مغزش تکرار کرد...
_ چی... گفتی؟؟!!
نگاه مضطرب یوگیوم و برق لرزون چشم هاش، با کشیدن عصبی دستش روی صورتش از دید بمبم خارج شدند…
تکیهشو از میز گرفت و چند قدمی به سمت مخالف رفت…
پشت به بمبم و رو به دیوار ایستاد…
تمام این حرکات بهم ریخته اش هرلحظه بیشتر باعث پایین رفتن سرعت حرکت خون تو رگ های بمبم میشد…
بار دیگه با ناباوری گفت:
_ تو الان… چی گفتی یوگیوم؟!…
وقتی سکوت یوگیوم رو دید با صدای بلندتر ادامه داد:
_ الان فکر کردی این خیلی شوخیه بامزه ایه؟؟
یوگیوم به طرفش چرخید و نگاهشو بهش دوخت…
و رنگ اون نگاه و برق به تاریکی رفتهاش، اصلا حس خوبی به بمبم ندادند…
_ خیلی خوشحال میشی اگه بگم شوخی کردم؟؟… ولی متاسفم که نمیتونم اینو بگم…
آب دهانشو فرو داد و این بار جدیت بیشتری گفت:
_ من کشتمشون… هم فولدی و هم رانگروج رو…
جریان خون داخل رگ های بمبم کاملا متوقف شد و با لب های نیمه باز، دوباره روی صندلیش افتاد…
نگاهش حالا روی زمین خیره بود وقتی لب میزد:
_ این اصلا معنی نداره… این… غیرممکنه… تو نمیتونستی که…
با هجوم خاطرات اون روز، اون آشوب و ازدحام و جهنم و ترس وحشت گم کردن یوگیوم و در نهایت… آزادی…
نتونست جملهاش رو ادامه بده…
یوگیوم جلوی صندلی بمبم روی دو زانو نشست و دستاشو روی زانوهای پسر مقابلش گذاشت…
وقتی نگاه بمبم بالا اومد و روش نشست، هنوز این التماس داخلش موج میزد که بگه دروغ گفته…
یوگیوم اما سرشو به آهستگی به دو طرف تکون داد و با صدای ضعیفی گفت:
_ بیمعنی نیست… غیرممکن نیست… نیست که واقعا اتفاق افتاده… یه کم فکر کن… تو رفتی دنبال هری ولی… من برگشتم تو اتاقش… میخواستم بلوزت رو پیدا کنم… اون نگهبانه دیگه نبود… اتاق پر بود از جسد محافظا و اون تن لش های مست و زخمی که سعی میکردند خودشونو از اتاق بیرون بکشن…
دو قطره اشک از لبهی پلکاش پایین چکیدن و ادامه داد:
_ اونا حتی منو نمیدیدن که ازم کمک بخوان… مثل همیشه… انگار هیچ اهمیتی نداشتم… انگار وجود نداشتم… نگاهم افتاد روی اسلحهی اون مامورای کشته شده که روی زمین افتاده بودند… قطعا پلیسا تا دو سه دقیقه دیگه فولدی رو هم پیدا میکردن… یه دفعه چیزی مثل صاعقه به سرم زد… دلیل به اون روز افتادنشون این بود که حتی فکرشو نمیکردن یه نگهبان ساده مهمه، چه برسه به اینکه بخواد نفوذی پلیس باشه… پس حتی از ذهنشون عبورم نمیکرد یکی از کارگرای عمارتشون…
YOU ARE READING
IDENTITY
Fanfiction" یه زمان تو رو بهتر از خودم میشناختم، همه چیزت رو میدونستم،ولی الان هیچی ازت نمیدونم، دیگه اون جهبوم نیستی، نمیشناسمت... تو کی هستی؟!" " این سوال منم هست، تو کی هستی پارک جینیونگ؟"