Part 13

238 36 124
                                    




با صدای زنگ خوردن گوشیش پلک هاشو بست و سعی کرد کنترل خودشو دوباره به دست بگیره...

با پشت آسیتنش اشک هاشو پاک کرد و به صفحه گوشیش نگاه کرد....

تماس رو وصل کرد و بعد از صاف کردن صداش گفت:

_ سلام ایانکا...

_ جینـــــی.... سلام... منو ببخش که نتونستم بهت زنگ بزنم یه مدت...

جین یونگ همچنان ایستاده بود و قاب عکس رو با دست چپش گرفته بود...

لبخندی زد و گفت:

_ میدونم که سرت شلوغه اونجا... الان هم حتما کاری داشتی که زنگ زدی، نه؟

_ زنگ زدم که بهت یه خبر خوب بدم و تو اینجوری باهام حرف میزنی... ناامید شدم...

_خبر خوب؟... چی شده ایانکا....؟

_به آرزوت رسیدی پارک... برات یه کاری رو ممکن کردم که خیلی بخاطرش جنگیده بودی.... با قبول همه عواقبش...

_ ایانکااااا.....

_ میتونی برگردی جین... راضیشون کردم...نگران آکرمن نباش...

_ ...

_الو...

جین یونگ به اون قاب عکس و صورت خندون دو تا پسر بچه ی داخل عکس که فقط یه تا خوردگی از هم جداشون کرده بود نگاه کرد....

شاید بالاخره وقتش بود که جواب سوال هاشو پیدا کنه...

حتی با وجود اینکه جه بوم کاملا مستقیم بهش گفته بود هیچ کدوم از لحظات گذشته‌شون دیگه براش اهمیتی نداره...

حتی با وجود اینکه می دونست جواب هرچی باشه، باز آخر این داستان قراره خیلی وحشتناک تموم بشه...

جین یونگ فقط بخاطر خودش هم که شده باید همه چیز رو تموم میکرد....

پس پلکاشو روی هم فشرد و گفت:

_ این تقریبا یه معجزه است... میدونم که واقعا هم باید برگردم ، ولی... یه مسائلی هست که...... من... برنمیگردم ایانکا....


O.O.O.O.O.O.O.O


[یکم جولای 2019]

‌ظرف شکر رو به طرف یوگیوم سر داد و هیجان زده گفت:

_ پیشنهادشونو قبول کردی؟

یوگیوم با لبخند سر تکون داد:

_ آره... هرچند سرم شلوغه و اون برند حتی معرفی هم نشده چه برسه به اینکه شهرت داشته باشه...

مارک و یوگیوم مثل هر روز سر میز صبحانه نشسته بودند و این بار به پیشنهاد یوگیوم که برای رفتن سر تمرین قبل از کنسرتش که فردا شب بود عجله داشت، برای سفارش دادن منتظر جکسون نمونده بودن و بدون اینکه مارک اعتراضی کنه، قول داده بود بخاطر این کارش از جک عذرخواهی کنه...

IDENTITYWhere stories live. Discover now