هوا تاریک بود...
ولی منظرهی جلوی چشماش با تعداد بیشماری چراغ های حبابی بلند به روشنی روز دیده میشد...
قدم روی مسیر سنگفرش جلوی پاش گذاشت..
حتی طراحی بینهایت زیبای فضای سبز اطرافش نمیتونست ذهن جینیونگ رو از آشوب و تشویشی که درگیرش بود منحرف کنه..
در انتهای مسیر به آلاچیق چوبی بزرگی رسید که ستون هاش با برگ های پیچک پوشیده بود ...
جهبوم هنوز نیومده بود ...
ساعتشو نگاه کرد...
دقیقا یازده و سی دقیقهی شب بود..
چشم هاشو مقابل نسیم ملایمی که میوزید بست و منتظر موند...
بلافاصله از پشت پلک های بستهاش خاطراتی که فراموش کرده بود و یا شاید فقط تظاهر میکرد که فراموش کرده شروع به گشت زدن کردن...
روزهایی بودن که منتظر جهبوم میموند...
توی مدرسه، بعد امتحان، توی حیاط خونه، تکیه داده به مجسمه سنگی...
اون اواخر... وقتی میخواستن برن سر قرار...
حتی اون انتظار های کوتاه هم براش شیرین بودن...
ولی الان...
گاهی اوقات انسان با دروغه که سرپا میمونه...
با فریب دادن خودش...
با مجبور کردن قلبش به تپیدن بدون اینکه خونی توی رگ هاش در جریان باشه...
هم خودش رو گول میزنه و هم تمام دنیا رو...
وقتی مردم دستشونو میذارن روی سینه اش، ضربانش رو لمس میکنن و میگن "زنده است!"
دروغی به همین واضحی ولی حیاتی برای ادامه دادن...
صدای قدم هاشو شنید...
با تاخیر چشم هاشو باز کرد و جهبوم درست مقابلش ایستاده بود...
ساعت مچیش رو نگاه کرد و یه لبخند کمرنگ تلخ، خیلی کوتاه نشست روی لبش...
_ مثل همیشه... سه دقیقه و نیم تاخیر داری...
خیره به مردمک های سیاه رنگ چشم های جهبوم گفت..
_ ولی فقط سه دقیقه و نیمه... نه بیشتر...
هیچ کس به اندازهی جینیونگ و هیچ کس هم اونقدری که جهبوم، معنی پشت اون دو جمله رد و بدل شده رو، نمیفهمید...
توی سکوتی به رد نگاه هم خیره بودند که فریاد "من ثانیه به ثانیهی اون هفت سال باهم بودنمون رو یادمه" درونش خفه شده بود...
هرچند که سرمای پشت کلمات گفته شده برای جفتشون ملموس بود...
_ تو میدونستی که من میام....
YOU ARE READING
IDENTITY
Fanfiction" یه زمان تو رو بهتر از خودم میشناختم، همه چیزت رو میدونستم،ولی الان هیچی ازت نمیدونم، دیگه اون جهبوم نیستی، نمیشناسمت... تو کی هستی؟!" " این سوال منم هست، تو کی هستی پارک جینیونگ؟"