Part 22

95 16 129
                                    

_  یوگیـــوم، زود باش دیگه!!… موزه می‌بنده هــا!!

مارک در حالیکه با حرص چشماشو توی کاسه می‌چرخوند گفت و از نگهبانی در لابی هتل خارج شد…

ظهر بود و نور خورشید تابستون بیشتر از هر زمان دیگه ای به رنگ طلایی بازتاب می‌شد…

تو هوای آزاد خارج هتل، بالای پلکان فرش شده و تکیه داده به یکی از چراغ ها، منتظر یوگیوم ایستاد…

بعد از بیست و چهار ساعت اصرار بی‌وقفه بالاخره راضیش کرده بود باهم به موزه‌ی جواهرات کره برن…

جکسون طبق روال خیلی از روزا، شب گذشته به هتل برنگشته بود و مارک این برنامه رو با یوگیوم به تنهایی چید…

تنها کسی که مخالفت زیادی کرده بود آقای باربر بود چون این کار رو خارج برنامه کاری یوگیوم و وقت تلف کردن می‌دونست و مارک برای راضی کردنش حتی قبول کرد کاملا از عمد دو بار Roulette  رو بهش ببازه…

_ خودتم داری باهام میای!‌… چرا اینقدر حساس شدی؟؟

_ چون این اولین باریه که توی کره داری یه کاریو خارج از اسکجولت انجام میدی…

_ و همین بدعادتت کرده…

صدای مکالمه یوگیوم و آقای باربر رو که بالاخره از لابی هتل دل کنده بودن، شنید و به طرفشون چرخید…

دستشو تکون داد تا به طرفش بیان و لبخندش پررنگ شد…

_  بریم؟؟

_  راننده اومده؟؟

آقای باربر پرسید و نگاهشو جستجو گر به پایین پله ها و داخل خیابون انداخت…

_ اونیه که راننده اش کت سبز داره…

یوگیوم که خیلی سریع راننده رو تشخیص داده بود گفت…

مارک سرشو به گوش یوگیوم نزدیک کرد و به آرومی زمزمه کرد:

_  باربر همیشه اینقدر روی مخه؟؟

_  نه معمولا، فقط گاهی اوقات…

گفت و هر دو نفرشون خندیدن…

مارک کف دستاشو بهم مالید و لبخند شادابی زد:

_ عشقای من منتظرمن…

و زودتر از بقیه از پله ها پایین رفت…

یوگیوم که سه پله باهاش فاصله داشت گفت:

_ عشق تو به جواهرات از عشق من به خوانندگی هم بیشتره…

مارک که به پایین پله ها رسیده بود روی پاشنه‌ی پا به پشت چرخید و با اخم های درهم رفته جواب داد:

_ عشق من به جواهرات از عشق مادر به فرزندش هم بیشتره…

یوگیوم با رسیدنش به زمین‌، لبخند کمرنگی زد:

IDENTITYWhere stories live. Discover now