_ یوگیـــوم، زود باش دیگه!!… موزه میبنده هــا!!
مارک در حالیکه با حرص چشماشو توی کاسه میچرخوند گفت و از نگهبانی در لابی هتل خارج شد…
ظهر بود و نور خورشید تابستون بیشتر از هر زمان دیگه ای به رنگ طلایی بازتاب میشد…
تو هوای آزاد خارج هتل، بالای پلکان فرش شده و تکیه داده به یکی از چراغ ها، منتظر یوگیوم ایستاد…
بعد از بیست و چهار ساعت اصرار بیوقفه بالاخره راضیش کرده بود باهم به موزهی جواهرات کره برن…
جکسون طبق روال خیلی از روزا، شب گذشته به هتل برنگشته بود و مارک این برنامه رو با یوگیوم به تنهایی چید…
تنها کسی که مخالفت زیادی کرده بود آقای باربر بود چون این کار رو خارج برنامه کاری یوگیوم و وقت تلف کردن میدونست و مارک برای راضی کردنش حتی قبول کرد کاملا از عمد دو بار Roulette رو بهش ببازه…
_ خودتم داری باهام میای!… چرا اینقدر حساس شدی؟؟
_ چون این اولین باریه که توی کره داری یه کاریو خارج از اسکجولت انجام میدی…
_ و همین بدعادتت کرده…
صدای مکالمه یوگیوم و آقای باربر رو که بالاخره از لابی هتل دل کنده بودن، شنید و به طرفشون چرخید…
دستشو تکون داد تا به طرفش بیان و لبخندش پررنگ شد…
_ بریم؟؟
_ راننده اومده؟؟
آقای باربر پرسید و نگاهشو جستجو گر به پایین پله ها و داخل خیابون انداخت…
_ اونیه که راننده اش کت سبز داره…
یوگیوم که خیلی سریع راننده رو تشخیص داده بود گفت…
مارک سرشو به گوش یوگیوم نزدیک کرد و به آرومی زمزمه کرد:
_ باربر همیشه اینقدر روی مخه؟؟
_ نه معمولا، فقط گاهی اوقات…
گفت و هر دو نفرشون خندیدن…
مارک کف دستاشو بهم مالید و لبخند شادابی زد:
_ عشقای من منتظرمن…
و زودتر از بقیه از پله ها پایین رفت…
یوگیوم که سه پله باهاش فاصله داشت گفت:
_ عشق تو به جواهرات از عشق من به خوانندگی هم بیشتره…
مارک که به پایین پله ها رسیده بود روی پاشنهی پا به پشت چرخید و با اخم های درهم رفته جواب داد:
_ عشق من به جواهرات از عشق مادر به فرزندش هم بیشتره…
یوگیوم با رسیدنش به زمین، لبخند کمرنگی زد:
YOU ARE READING
IDENTITY
Fanfiction" یه زمان تو رو بهتر از خودم میشناختم، همه چیزت رو میدونستم،ولی الان هیچی ازت نمیدونم، دیگه اون جهبوم نیستی، نمیشناسمت... تو کی هستی؟!" " این سوال منم هست، تو کی هستی پارک جینیونگ؟"