جونگوو، ههچان و مارک تقریبا بیست بار بهش زنگ زده بودن اما جمین جواب هیچکدوم رو نداده بود. دوستاش نگران این بودن که جمین کار احمقانهای نکنه! در عین حال جمین داشت بدترین سناریوها رو مرور میکرد. چه اتفاقی می تونست برای استاد آن افتاده باشه؟
بعد از پیام جونگوو، جمین مهمونی رو ترک کرده بود. جنو ازش خواست که همراه پسر کوچیکتر بره اما جمین میدونست جریان پیش رو چیزی نیست که جنو دوست داشته باشه درگیرش بشه، برای همین هم خداحافظیِ سرسریای باهاش کرد و تقریبا با زور پسر بزرگتری که تصمیم نداشت جمین رو ول کنه، از ماشینش بیرون انداخت. انقدر فکرش درگیر بود و از خبری که شنیده بود شوکه شده بود که چندین بار کنترل ماشین از دستش خارج شد.
جلوی در دانشگاه سریع ماشین رو خاموش کرد، اونجا پر بود از خبرنگارها، ماشینهای پلیس و یک آمبولانس. و جمین دیدش. بدن بیجون استاد آن رو درحالی که یک ملافه سفید روش کشیده شده و از خونش سرخ شده بود، دید. ترسیده بود، برگشت. سوار ماشین شد و درحالی که رنگ به صورتش نداشت سمت خونه مشترکشون رفت.
وقتی در رو باز کرد جونگوو اولین کسی بود که با شتاب سمتش اومد._خدای من کجا بودی جمین؟! چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟ این چه سر و وضعیه؟
اما جمین حرفی نمیزد. سعی میکرد خودش رو از حصار دستهای دوستش خلاص کنه. جونگوو بلندتر داد زد:_یه دیقه آروم بگیر!
مارک با صورتی که پر از بهت و نگرانی بود نزدیک شد._نگرانت بودیم جم، حالت خوبه؟ چه خبره؟
ههچان سوال بعدی رو محتاطانه پرسید و باعث شد جمین بهش نگاه کنه:_رفته بودی دانشگاه؟
وقتی جمین به ههچان نگاه کرد، مهر تاییدی به این سوال خورد._دیدیش؟
مارک با صدای لرزونی گفت. جمین با یادآوری چیزی که چند لحظه پیش دیده بود چشمهاش رو بست. سرش گیج رفت و خیلی ناگهانی زیر پاش خالی شد. توی گوشش صدای سوت میپیچید. جونگوو، دستشو زیر بغل جمین گرفت و مانع از فرود اومدن دوستش روی زمین شد. چشمهاش رو محکم روی هم فشار میداد، سرش درد گرفته و ضعف کرده بود. جونگوو فشاری به شونهش آورد و کمکش کرد روی مبل دراز بکشه. بعد با لحنی که رو به گریه کردن بود گفت:_چرا رفتی اونجا؟ خیلی دلت میخواد خودتو اذیت کنی؟؟
جمین دستشو توی هوا تکون داد. سرش سنگین شده بود و چیزی از حرفای دوستاش متوجه نمیشد. مارک روی صورت جمین خم شد._تا حالا جسد ندیده بودی که اونم دیدی.
آبی که جمین داشت میخورد توی گلوش پرید. ههچان با چند دونه شکلات و یک لیوان آب پرتقال سمت جمین اومد._اینا رو بخور.
جمین درحال سرفه کردن بود. جرعه کمی از آب پرتقال رو نوشید و سرش رو به مبل تکیه داد. ههچان میخواست بحثو عوض کنه.
YOU ARE READING
Drug* | nomin
Fanfiction"_ کدوم دارویی یه همچین عوارض وحشتناکی داره؟! _ دقیقا هیچ دارویی نمیتونه این عوارض رو داشته باشه. ولی.. تا به حال اسمشو جایی ندیدم، F39؟" این مطلقا اون زندگی ای نبود که جمین برنامهریزی کرده بود؛ اما آدمهایی که اطرافش بودن جرات زیادی برای ادامه دا...