پول تاکسی رو با عجله حساب کرد و جوری از ماشین پیاده شد که نزدیک بود کف آسفالت پخش بشه. سریع وارد بیمارستان شد و توی اون محیط بزرگ سعی کرد جلوی گیجیش رو بگیره، افکارش رو مرتب کرد و از پرستار آدرس اتاق مد نظرش رو گرفت. بدون اینکه حتی تشکر کنه سمت اتاق دوید. بین راه گوشیش زنگ خورد و جونگوو فقط به این دلیل جواب داد چون این پونزدهمین باری بود که زنگ میخورد. صدای عصبانی ههچان توی گوشش پیچید.
_ محض رضای خدا کیم فاکینگ جونگوو چرا تلفنتو جواب نمیدی؟؟ اون چه تماس کوفتیای بود که گرفتی چیشد که با اون حال گذاشتی رفتی؟؟ اصلا معلوم هست چه خبره؟! این از تو اون از جمین!
جمین. جونگوو پاهاش رو احساس نمیکرد._ بعدا باهات تماس میگیرم.
همونطور که شماره اتاقها رو تند تند رد میکرد گفت و تلفن رو قطع کرد. بالاخره شماره اتاق رو پیدا کرد اما قبل از اینکه وارد بشه روی زانوهاش خم شد تا نفسش جا بیاد. دستش سمت دستگیره رفت اما نتونست بازش کنه. از چیزی که قرار بود ببینه میترسید. دستی روی شونهش نشست._ کیم جونگوو؟ خودتی؟
جونگوو برگشت و مرد قد بلندی رو دید. سرش رو به نشونه تایید تکون داد، احتمالا همون کسی بود که باهاش تماس گرفته بود. یه طرف صورتش زخمهای ریزی داشت که مشخصا تازه بودن چون جونگوو میتونست آثار داروی روش رو به طور واضحی ببینه. آستین دست راستش تا بالای بازو شکافته شده بود و کل ساق دستش باندپیچی شده بود._ جونگ جهیون هستم، من باهات تماس گرفتم جمین قبلا شماره تو بهم داده بود.
_ جمین...
جونگوو با دهنی خشک گفت._ حالش خوبه... نگران نباش.
جونگوو برگشت و بدون تردید وارد اتاقی که جمین داخلش بستری بود شد. با دیدن بهترین دوستش که اونجوری روی تخت افتاده بود سر جاش خشکش زد. برداشتن یه قدم دیگه براش سخت شده بود. جمین روی تخت بیهوش بود و جونگوو میتونست آثار سوختگی و زخم رو سمت راست صورتش ببینه. دست جمین هم مثل دست جهیون باندپیچی شده بود اما جونگوو میتونست آثار خون رو روی باند ببینه. دست دیگهش پر از زخم بود و ماسک اکسیژن روی صورتش خیلی شی اضافیای توی چشم میخورد. تنها صدایی که توی اتاق میاومد صدای مانیتور ضربان قلب بود. جونگوو نزدیکتر رفت و تقریبا روی صندلی کنار تخت جمین ولو شد. با صدای خشکی که از ته حلقش بیرون میاومد گفت:_ چه اتفاقی براش افتاده؟
جهیون روی مبلی که اونجا بود نشست._ قضیهش طولانیه ... ماشینش منفجر شد.
جونگوو اشکهای داغش رو روی صورتش حس میکرد._ چجوری؟
_ لازم نیست بدونی جونگوو شی، مهم اینه که الان حالش خوبه... و زندهست.
_ قرار بود بمیره؟
جونگوو با دردی توی قلبش گفت و اشکهای بیشتری رو احساس کرد._ قرار بود.
جهیون زمزمه کرد و چشمهاش رو عصبی بست.
YOU ARE READING
Drug* | nomin
Fanfiction"_ کدوم دارویی یه همچین عوارض وحشتناکی داره؟! _ دقیقا هیچ دارویی نمیتونه این عوارض رو داشته باشه. ولی.. تا به حال اسمشو جایی ندیدم، F39؟" این مطلقا اون زندگی ای نبود که جمین برنامهریزی کرده بود؛ اما آدمهایی که اطرافش بودن جرات زیادی برای ادامه دا...