جمین جلوی آیینه ایستاد و موهای خیسش رو با حوله کوچیکی خشک کرد. امشب تصمیم گرفته بود پیش جنو بمونه. از حمام خارج شد و به جمع کوچیکی که توی آشپزخونه بودن پیوست. خونه کوچیک رنجون و یانگیانگ ساکت بود و فقط برق آشپزخونه محیط رو روشن میکرد. جونگاین و پدرش خواب بودن و رنجون، یانگیانگ و جنو دور میز ناهار خوری گرد و کوچیک نشسته بودن و هرکدوم یه فنجون قهوه دستشون بود.
جنو وقتی متوجه شد جمین از حمام اومده یه فنجون هم برای اون آماده کرد و جلوش گذاشت. جمین با لبخند مهربونش ازش تشکر کرد. رنجون با لحنی که خیلی سعی میکرد آزاردهنده باشه گفت:
_ انگار قرار گذاشتن خیلی بهتون چسبیده ها!!
جنو از زیر میز لگدی به رنجون زد._ خفه شو هوانگ.
_چرا نمیشه با شما چند نفر چند ساعتو توی آرامش گذروند؟
یانگیانگ با صدای آروم و نسبتا عصبانیای گفت. رنجون چشمغرهای به برادر کوچیکترش رفت._ من دق میکنم از دست تو.
یانگیانگ به نشونه تاسف سرش رو تکون داد. قهوهش رو تموم کرد و فنجون خالیش رو توی ظرفشویی گذاشت._ میرم بخوابم.
_ چیشد؟؟ به همین زودی؟!
رنجون با تعجب گفت. جمین به ساعت اشاره کرد که دوازده نیمهشب رو نشون میداد و گفت:_ خیلی هم زود نیست اینجونی.
_ آره ولی یانگیانگ معمولا صبحا میخوابه! البته اگر فرداش کلاس نداشته باشه.
جمین سرش رو تکون داد و یانگیانگ چشمهاش رو توی حدقه چرخوند._ فردا یه قرار ملاقات مهم دارم.
جنو ابروهاش رو بالا انداخت. از فردا بدش میاومد؛ به دلایلی. دل توی دلش نبود تا فردا رو پشت سر بگذرونه._ شب بخیر یانگیانگ.
با صدای نرم جمین به خودش اومد. دست جمین رو گرفت و گفت:_ ما هم باید بریم بخوابیم.
رنجون وقتی سه تا جای خالی رو دید تازه فهمید اوضاع از چه قراره. نگاه مظلومی به لیوان قهوه دست نخوردهش انداخت و در حالی که لبهاش رو جلو داده بود به صندلیهایی که هیچکدوم سر جای اولشون برگردونده نشده بودن نگاه کرد._ من زیادی از همه چیز عقبم یا شماها خیلی نامردین؟
با خودش زمزمه کرد و قهوه دست نخوردهش رو با دلسردی توی ظرفشویی گذاشت.
________________________________________جنو، تقریبا تا صبح چشم روی هم نذاشته بود. از این پهلو به اون پهلو شده بود و دست آخر جمین اونقدر دم گوشش نجوا کرد تا تونست چشمهاش رو روی هم بذاره.
قبل از اینکه بیدار بشه دستش رو روی ملافه کنارش کشید و وقتی با جای خالی جمین روبهرو شد، دست از دراز کشیدن برداشت. هوا هنوز تاریک بود. جنو نگاهی به ساعتش انداخت و وقتی فهمید همهش سی دقیقه فرصت داره بازدم عمیقش رو بیرون داد.
YOU ARE READING
Drug* | nomin
Fanfiction"_ کدوم دارویی یه همچین عوارض وحشتناکی داره؟! _ دقیقا هیچ دارویی نمیتونه این عوارض رو داشته باشه. ولی.. تا به حال اسمشو جایی ندیدم، F39؟" این مطلقا اون زندگی ای نبود که جمین برنامهریزی کرده بود؛ اما آدمهایی که اطرافش بودن جرات زیادی برای ادامه دا...