part 12

218 36 21
                                    

_بازم داری میری؟
پسر عبوس توی چهارچوب اتاقش ایستاد و رو به پسر بزرگتری که داشت از خونه می‌زد بیرون گفت.

_اوه وین‌وین بیدار شدی؟ صبحانه‌ت آماده‌س... زود بر می‌گردم.
وین‌وین پوزخند زد.

_همیشه همینو میگی! فکر می‌کنی بچم؟ به خاطر من پنج سال کار نکردی ناکاموتو قرار نیست الان جلوتو بگیرم، اونقدرام بی منطق نیستم!
یوتا ابروهاش رو توی هم کشید.

_به خاطر تو نبوده، به خواست خودم بوده وین‌وین! پس چرت و پرت نگو و برو مدرسه.
پشتش رو به وین‌وین کرد و ادامه داد:

_و بعد از مدرسه بلافاصله برگرد خونه.
وین‌وین چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.

_به من دستور نده.
یوتا خنده‌ای کرد با عجله سمت پسر کوچیکتر رفت و بغلش کرد و موهاش رو بوسید.

_می‌دونی که دوستت دارم وین‌وین. خودتو به خودت سپردم!
وین‌وین ادای پسر بزرگتر رو درآورد.

_'می‌دونی که دوستت دارم' ولی من اصلا دوستت ندارم!!
یوتا لبخند آخری زد و از خونه بیرون اومد. حدس جهیون و تیونگ کاملا درست بود. دلیل مرگ آن یونوو اوردوز نبوده. یوتا خودش رو به مرکز رسوند و با شلوغیِ سرسام‌آوری مواجه شد که دو هفته اخیر گریبان‌گیر مرکز شده بود. از بین انبوهی از مردم شاکی و نگران که دنبال دوست یا خانواده ربوده شده‌شون می‌گشتن، خودش رو به دفتر جهیون رسوند. تیونگ بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و همونطور که پیشونیش رو ماساژ می‌داد، رو به فردی که وارد اتاق شده بود گفت:

_شک دارم به یه موضوعی... تمام قربانی‌ها یه ویژگی مشترک داشتن.
یوتا ابروهاش رو بالا انداخت.

_چه هوشمندانه.
تیونگ غرغر کرد:

_هر آدم‌ربای احمقی اینکارو می‌کنه ناکاموتو.

_ادامه بده.

_همه‌شون بازمانده‌های حادثه سقوط هواپیمای ده سال پیشن.
یوتا ابروهاش رو توی هم کشید.

_منظورت از این حرف چیه لی فاکینگ تیونگ؟؟

_منظورم اینه که تمام آدم‌هایی که ربوده شدن بازمانده‌های اون حادثه‌ن. خیلی واضح بود.

_هیچ می‌دونی درباره چی حرف می‌زنی؟؟
تیونگ سمت پسری که عصبی شده بود برگشت.

_کاملا ناکاموتو... و تو هم می‌دونی من دارم درباره چی حرف می‌زنم درسته؟
یوتا، حالا به شدت آشفته شده بود. پاک موضوعی رو که به خاطرش تا اینجا اومده بود فراموش کرده بود. جهیون وارد دفتر شد و وقتی حال آشفته یوتا رو دید تا حدودی تونست حدس بزنه اوضاع از چه قراره.

_ته... بهت گفتم آروم آروم بهش بگی.
در جواب این تذکر جهیون، تیونگ فقط چشم‌غره‌ای نصیب دوست پسرش کرد. یوتا به جهیون توپید.

Drug* | nominWhere stories live. Discover now