_ یانگیانگ؟؟ اوه خدایا... خدای من... کجا بودی؟ توعه لعنتی کجا بودی؟؟
رنجون در رو به روی برادر کوچیکترش باز کرد و یانگیانگ رو به رگبار سوالهاش گرفت. سه روز بود که یانگیانگ حتی پاش رو هم خونه نمیذاشت، تنها دلیلی که باعث شده بود رنجون از نگرانی تلف نشه و گزارش "مفقود" شدن برادرش رو به پلیس نده، این بود که دیروز یانگیانگ بالاخره تلفنش رو جواب داده بود و گفته بود نگرانش نباشه! هرچند این توضیح از نظر رنجون اصلا توضیح کامل و مفیدی نبود. اما اون تمام عمرش رو - نه کاملا همهش - با یانگیانگ گذرونده بود و میدونست اون لجبازتر از این حرفهاست که از کاری که داره انجام میده دست بکشه.و حالا برادر هجده سالهش با ظاهری رنگ پریده و لاغر شده جلوش ایستاده بود و هنوز هم پاش رو داخل خونه نمیذاشت. رنجون نفس عمیقی کشید و با انگشتهاش شقیقهش رو ماساژ داد.
_ یانگیانگ... این مشخصا اولین باری نیست که اینجوری رفتار میکنی و مطمئنم آخرین بار هم نخواهد بود! اما دلم میخواد خودتو جای من بزاری و ببینی چیکار باید باهات بکنم...
رنجون دست از صحبت کردن برداشت تا حرفهاش تاثیر لازم رو روی برادرش بذارن، ادامه داد:_ چند وقته معلوم هست چته؟ باهات که حرف میزنم گوش نمیکنی، بعضی از شبا تا دیر وقت خونه نمیای و مشخص نیست تمام روز تو اون اتاق لعنت شده چه غ-
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا از به کار بردن کلمهای که توی دهنش بود جلوگیری کنه. حقیقتا اون هیچوقت با یانگیانگ اینجوری صحبت نکرده بود. هیچوقت؛ و این نشون میداد الان چقدر موضوع مهمه و یانگیانگ هم اینو میدونست._ توی اون اتاقت چیکار میکنی؟ یانگ عزیزم، خواهش میکنم درک کن تو هیچوقت اینجوری نبودی! و الانو ببین!! سه روزه خونه نیومدی و من نزدیک به پنجاه بار باهات تماس گرفتم و بعد از سه روز با این ریخت و قیافه میای سراغم؟!
یانگیانگ به تمام حرفهای برادرش در کمال گیجی گوش داد و لبهای خشکش رو با زبونش خیس کرد._ من یه جامعه گریزم رن.
وقتی قیافه آسیب دیده برادرش رو دید حرفش رو عوض کرد:_ سعی میکنم بهتر شم.
و سرش رو پایین انداخت. سه روز گذشته بود. از اون حادثه و به نوعی از مرگ جمین سه روز گذشته بود. یانگیانگ روز به روز جنو رو میدید که تحلیل میرفت و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و خودش رو بابتش سرزنش نکنه. اما موضوع دقیقا همین بود. امروز فهمیده بود جمین زندهس، لوکاس بهش گفته بود؛ توی چند وقتی که یانگیانگ برای تهایل کار میکرد خیلی به لوکاس نزدیک شده بود و خیلی چیزها رو درباره زندگیش فهمیده بود، درباره رابطهش با جمین و خیلی چیزهای دیگه.امروز، یعنی دقیقا پونزده دقیقه پیش، وقتی بیرون بود تا برای جنویی که ضعیف و ضعیفتر شده بود دارو بگیره لوکاس به دیدنش اومده بود و بهش گفته بود جمین توی بیمارستان بستریه و زندهست. یانگیانگ بلافاصله به خونه اومده بود تا به رنجون بگه مراقبش باشه، چون خودش نمیتونست اینکار بکنه. اون میخواست به جنو بگه ولی میدونست دجون اجازه این کارو بهش نمیده، پس رنجون اولین گزینهای بود که به ذهنش رسید. مثل همیشه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Drug* | nomin
Hayran Kurgu"_ کدوم دارویی یه همچین عوارض وحشتناکی داره؟! _ دقیقا هیچ دارویی نمیتونه این عوارض رو داشته باشه. ولی.. تا به حال اسمشو جایی ندیدم، F39؟" این مطلقا اون زندگی ای نبود که جمین برنامهریزی کرده بود؛ اما آدمهایی که اطرافش بودن جرات زیادی برای ادامه دا...