با صدای برخورد چاپستیکهای فلزی با لبه کاسه سرش رو بالا آورد و به برادرش نگاه کرد. اصلا متوجه نشده بود داره باهاش حرف میزنه.
_یانگ؟ حواست کجاست؟
رنجون با چشمهای درشت شده پرسید. چهره برادرش تا حدودی رنگ پریده بود و به طرز عجیبی توی خودش جمع شده و ساکت بود. دستش رو روی پیشونیش گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه._خدای من یانگ تب کردی!
بلند شد و میز رو دور زد و کنارش ایستاد. یانگیانگ دست رنجون رو آروم پس زد و لبخندی رو به برادر همیشه نگرانش زد._هوا سرده یانگ گفتم وقتی میری بیرون لباس گرم بپوش! گفتم زیاد دنبال سوژههای مزخرف عکاسی سر به کوه و بیابون نزن، نگفتم؟ نگفتم زیاد روی مسئلههای ریاضی فکر نکن؟
رنجون همونجور که تند تند تمام نظریههای شناور توی مغزش رو بیان میکرد، دنبال داروی تب بر هم میگشت. یانگیانگ میدونست دلیلش هیچکدوم از اینها نیستن. اون برای نشنیدن غرهای رنجون هم که شده مراقب خودش میموند و هیچکدوم از کارهایی که گفته بود رو انجام نمیداد. حداقل نه به صورت مداوم._بیا غذاتو بخور رونی، بخوابم خوب میشم چرا بزرگش میکنی؟
_پیداش کردم!
رنجون وقتی ورقه قرصهایی که میخواست رو از عمیقترین نقطه کابینت پیدا کرد، فریاد زد و با لیوان آبی سمت یانگیانگ حرکت کرد._اینو بخور! بعد غذاتو کامل بخور و برو بخواب.
رنجون با رضایت از دستوری که داده بود گفت و دوباره روی صندلی نشست. یانگیانگ سرش رو تکون داد و بعد از تمام کردن غذاش، توی اتاقش رفت.از نظرش یه چیزی عجیب بود. اینکه چرا مون تهایل تا حالا دست به هیچ کاری نزده؟ اون تقریبا ده ماهی بود که توسط آدماش دنبال میشد ولی هر دفعه هم هیچ اتفاقی نمیافتاد. همیشه توسط یه سری آدمهای یکسان دنبال و تهدید میشد اما هیچوقت از حد و مرز مشخصی فراتر نمیرفتن! مون تهایل از این جریانات خبر نداشت؟
_یانگ؟
صدای زنگ در رو شنید و لحظهای بعد رنجون اسمش رو فریاد زد. ادامه داد:_یه نفر اومده باهات کار داره.
اخمهای یانگیانگ توی هم کشیده شد اما اصلا حوصله و جونی توی بدنش نداشت که بخواد پاشه. پس داد زد:_کیه؟
_من از کجا بدونم!!
اون دو تا برادر جوری فریاد میزدن که انگار مایلها از هم فاصله دارن و در تلاشن تا با این فریادها صداشون رو به هم دیگه برسونن. در نهایت یانگیانگ برای جلوگیری از اعتراض همسایهها تسلیم شد و همونطور که پاهاش رو روی زمین میکشید سمت در رفت. با دیدن چهره نا آشنای روبهروش اخمهاش رو بیشتر توی هم کشید._شما؟
_هندری هستم؛ از طرف استاد مون اومدم.
یانگیانگ به خطاب شدن مون تهایل به عنوان "استاد" پوزخندی زد و با خودش گفت اون انسان منفور لیاقت همچین لقبی رو نداره. با کف دستش هندری رو به عقب هول داد و از خونه خارج شدن. دست به سینه ایستاد و توی ذهنش به زمانبندی استاد مون خندید. هندری، زمانی که نگاه سوالی یانگیانگ رو دید شروع به صحبت کردن کرد.
YOU ARE READING
Drug* | nomin
Fanfiction"_ کدوم دارویی یه همچین عوارض وحشتناکی داره؟! _ دقیقا هیچ دارویی نمیتونه این عوارض رو داشته باشه. ولی.. تا به حال اسمشو جایی ندیدم، F39؟" این مطلقا اون زندگی ای نبود که جمین برنامهریزی کرده بود؛ اما آدمهایی که اطرافش بودن جرات زیادی برای ادامه دا...