part 8

264 46 16
                                    

سر ظهر بود، هه‌چان نهاری تدارک دیده که همین نشون‌دهنده این بود که چقدر خوشحاله! کسی به عیب و ایرادهایی که مارک می‌گرفت توجه نمی‌کرد. ایرادهایی مثل "چقدر شوره" یا "چرا سوسیساش کمن؟" یا مثلا "لی دونگهیوک تو مزخرف‌ترین آشپز دنیایی!!"
بالاخره بعد از یک روز آرامش به تک‌تک اعضای خونه برگشته بود، اما طولانی نشد.

_قهوه‌هایی که لوکاس درست می‌کنه خیلی خوشمزه‌ن! مخصوصا اسپرسوهاش.
جونگوو در حالی که با دستمالی دور دهنش رو پاک می‌کرد گفت. جمین با صدای بلند و خشداری فریاد زد:

_تو منو به لوکاس فروختی کیم جونگوو فراموش نمی‌کنم!!
و بعد درحالی که ادای گریه کردن در می‌آورد اضافه کرد:

_البته تخصص من آمریکانوعه.
هه‌چان که با نگاه گنگی به مکالمه دو تا دوستاش نگاه می‌کرد پرسید:

_لوکاس کیه دیگه؟
مارک محکم به پیشونیش زد.

_چجوری همیشه از غوغای جهان فارغی تو؟
هه‌چان دستمالش رو گوله و سمت مارک پرتاب کرد.

_فوقش یه باریستاس! غوغایی وجود نداره مارک فاکینگ لی!
جمین لقمه آخر رو داخل دهنش گذاشت.

_لازم نیست به‌خاطرش همو بکشین بچه‌ها، جدی میگم.

_شات آپ نا جمین.

_وااو! سکسی هه‌چان!
هه‌چان روی جمین خم شد و شروع کرد به زدنش. جونگوو سرشو تکون داد و بعد پایین انداخت. توی راهی که به آشپزخونه می‌رفت داد زد:

_می‌تونید دو دقیقه همدیگرو زنده به گور نکنید تا من نوشیدنی بیارم یا نه؟
جمین که حالا بالشتی رو برداشته و به هه‌چان حمله‌ور شده بود، صاف شد تا جواب جونگوو رو بده اما هه‌چان از فرصت استفاده کرد و ایندفعه جمین رو روی مبل پرت کرد و یقه‌شو گرفت.

_خدایا تو خیلی جرزنی لی دونگهیوک!!
مارک که همون اطراف بی‌هدف پرسه می‌زد زد زیر خنده. جمین در حالی که دستاشو روی صورت هه‌چان گذاشته بود گفت:

_ببینم تو قصد نداری یه کمکی بکنی؟
مارک خنده‌شو جمع کرد و دست‌هاش رو بالا برد.

_من بی‌طرفم نانا!
بعد با ابروهاش به هه‌چان اشاره کرد و لب زد:

_خوشحالم دوست پسرم نیست!
جمین خندید. به منظور خاتمه دادن به این جنگ بی‌پایان، لگدی به هه‌چان زد و لباس‌هاش رو تکوند.

_میرم گوشیمو بیارم.
توی راهی که به اتاقش می‌رفت با خودش زمزمه کرد:

_جنو گفته بود برام عکس می‌فرسته! نکنه سر به سرم گذاشته! اون بچه خوشگل..
سرشو تکون داد و وارد اتاق شد. گوشیش رو برداشت، قبل از اینکه کامل از اتاق خارج بشه کمی صبر کرد و بعد روی پاشنه پاش چرخید. به کتابی که روی میزش قرار داشت خیره شد. برگشت و پشت میزش نشست. کتاب رو توی دستش گرفت و نگاه کرد؛ و بعد این فکر از ذهنش عبور کرد:
چرا باید کتابی رو بهم بده که خوندمش؟ شروع کرد به ورق زدن. 
نکته‌ای چیزی داره؟! صورتش رو توی هم برد و خواست کتاب رو ببنده اما متوجه برآمدگی‌ای زیر یکی از صفحه‌ها شد که قبلا ندیده بودش. روی همون صفحه ریز شد. دو تا برگه به هم چسبونده شده بودن، جمین ابروهاشو توی هم کشید و برگه‌های چسبیده شده رو از هم باز کرد؛ برگه تا شده‌ای روی زمین افتاد. تای برگه رو باز و شروع به خوندن کرد:

Drug* | nominWhere stories live. Discover now