(قیافه مارک دقیقا شبیه قیافه خودمه وقتی میخوام برای هر پارت عکس بزارم:c)
دو هفته بعد، جونگوو بالاخره لوکاس رو به خونه مشترکشون با دوستهای چندین سالهش دعوت کرد. شبی که قرار بود باریستای مورد علاقهش رو دعوت کنه فقط به جشن گرفتن ختم شده بود. جمین بالاخره از خر شیطون پایین اومده بود و در اتاقش رو باز کرده بود. توی یک هفته بعد سعی کرد نبودش رو برای تکتک دوستهاش جبران کنه اما توی این مدت حتی یک بار هم لوکاس رو ندید. هرچند جونگوو نمیگذاشت صمیمیترین دوستش از احوال پسری که عاشقش شده بود بیخبر بمونه!
اما بالاخره توی هفته دوم به پیشنهاد جمین هر پنج نفرشون توی خونه، دور هم جمع شدن.
لوکاس قبل از اینکه زنگ در رو بزنه دستی به سر و صورتش کشید و لباسش رو مرتب کرد. روبان دور شاخه گلی که خریده بود رو صاف کرد و بالاخره زنگ در خونه جونگوو رو زد. در باز شد و لوکاس با دیدن کله جونگوو که از پشت در مشخص میشد لبخندی زد و شاخه گل رو جلوش گرفت، جونگوو چند ثانیه بدون پلک زدن به لوکاس و شاخه گل رز توی دستش خیره شد. میدونست شاخه گلی که روبهروش قرار گرفته چیزی بیشتر از هدیه دوست به دوسته. در حدود دو دقیقهای که جونگوو لوکاس رو دم در نگه داشت، پسر کوچیکتر با صبر و حوصله و با لبخندی که جونگوو گفته بود خیلی صورتش رو جذابتر میکنه، منتظر موند و شاخه گل رو مقابل پسری که جدیدا براش خاص شده بود، نگه داشت. بالاخره جونگوو بدون اینکه نگاهش رو از روی لبخند لوکاس برداره، شاخه گل رو از دستش گرفت. دستشو پشت کمر مهمونش کشید و به داخل راهنماییش کرد.لوکاس به محض وارد شدنش داخل خونه، با استقابل گرمی رو به رو شد. جونگوو دستش رو کشید و بدون توجه به مارک و ههچان به جمین نزدیک شد و اون دو نفر رو به هم نزدیک کرد. جمین با لبخندی گرم، دستش رو سمت لوکاس دراز کرد.
_خیلی وقته ندیدمت لوکاس!
لوکاس پسر جوون روبهروش رو از نظر گذروند. متقابلا دست داد._از اینکه دوباره میبینمت خوشحالم جمین.
اون بین، جونگوو سر از پا نمیشناخت. اون شب، درست همون زمانی بود که جونگوو انتظارش رو میکشید. اینکه صمیمیترین دوستش و پسری که دوستش داشت همدیگه رو ملاقات کنن. لوکاس نگاهی به چهره شاد جونگوو انداخت. چهرهای که توی دو هفته اخیر مدام باهاش روبهرو میشد، با فهمیدن این نکته که جمین باعث میشه اون همچین چهره شادی داشته باشه، اخمهاش رو توی هم کشید و سعی کرد از حسی که کاملا اسمش حسودی بود، دوری کنه.توی یک ساعت بعدی، صدای خنده پنج پسری که توی اون خونه بودن به آسمون رسیده بود. هیچ حرف عجیبی زده نشد، کسی از جمین سوالی در مورد رفتار عجیب سه هفته اخیرش نپرسید، و اتفاق تازه و جدیدی هم نیوفتاد، که مورد آخری برای صاحبان جوون اون خونه نکته حائز اهمیتی بود.
YOU ARE READING
Drug* | nomin
Fanfiction"_ کدوم دارویی یه همچین عوارض وحشتناکی داره؟! _ دقیقا هیچ دارویی نمیتونه این عوارض رو داشته باشه. ولی.. تا به حال اسمشو جایی ندیدم، F39؟" این مطلقا اون زندگی ای نبود که جمین برنامهریزی کرده بود؛ اما آدمهایی که اطرافش بودن جرات زیادی برای ادامه دا...