part 7

256 48 6
                                    


جمین جلوی آیینه ایستاد. به خودش نگاه کرد که چجوری موهاش چرب شده و سر و وضعش نامرتبه. چینی به بینی‌ش داد و دوش آب گرمی گرفت. برای جمین، دوش آب گرم یکی از راه‌هایی بود که می‌تونست ذهنشو آزاد کنه. دوش آب گرم و قهوه. عادت داشت هرروز صبح قهوه درست کنه و همین باعث شد همه اعضای خونه بهش عادت کنن. جونگوو با جمین همراه میشد، هه‌چان تا زمانی که بو از خونه می‌رفت میزد زیر آواز و مارک همراهش می‌خوند. و گاهی وقتا سر اینکه چه کسی کدوم پارتو بخونه، دعواشون میشد؛ اما جمین امروز اصلا حس و حال قهوه درست کردن نداشت، برای همین هیچ‌ چیز اونجوری که هرروز صبح شروع می‌شد، نبود.

بالاخره وقتی احساس کرد خستگی از تنش خارج شده، از حمام بیرون اومد. همونجوری که گفته بود دانشگاه رو تعطیل کرده بودن، چون مرکز اصلی تحقیقات پلیس بود. برای همین جمین کلید آزمایشگاه رو برداشت و با تیپ اسپرتی راهی آزمایشگاه شد. قبل از اینکه در رو باز کنه نفس عمیقی کشید. سعی کرد ابروهاش توی هم نپیچن.

حالا که بیشتر دقت می‌کرد، آزمایشگاه اونقدرام کوچیک نبود، اما وسیله‌های زیادی که اونجا بودن کوچیک نشونش میدادن. درست مثل دفعه آخری که اومده بود اینجا، صدای وزوز یخچال‌های موجود، آزارش می‌داد. جمین انتظار داشت مثل هر آزمایشگاه دیگه‌ای، روی میز اونجا پر از برگه و مواد و ابزار ‌‌متفاوت باشه، اما میز بزرگی که به یکی از دیوار ها تکیه داده شده بود به قدری تمیز بود که جمین شک داشت اینجا واقعا محل پژوهش باشه!
بالاخره سمت یکی از یخچال‌هایی رفت که حسابی داشت مخشو میخورد! از سر تا پای یخچال تقریبا دوازده طبقه بود و فقط یکی از اون طبقه‌ها حاوی ده تا قوطی کوچیک بود. قوطی های شیشه‌ای که جمین حدس میزد حدود سه سانت ارتفاع داشته باشه. چشم‌هاش رو ریز تر کرد و سعی کرد نوشته دستی روش رو بخونه.

_هوومم F39.
یک مایع کدر که نصف اون قوطی شیشه‌ای رو هم نمی‌پوشوند. جمین پشت میز بزرگ تمیز نشست. کنجکاو بود بدونه مایع مرموز چی کار می‌کنه، برای همین شروع کرد به گشتن بلکه چیزی پیدا کنه. بعد از گذشت تقریبا پونزده دقیقه، جمین هیچ‌چیز به درد بخوری پیدا نکرد. هیچ‌چیز به استثنای یک دفترچه خاطرات. شروع به خوندن کرد.

"آوریل 2011
به یاد میارم وقتی دولت دستور انجام آزمایش و تحقیق پنهانی داد، بی‌نهایت سر در گم بودم. وقتی با رئیس تیم تحقیقات درباره اینکه نمی‌خوام داخل این آزمایش سهیم باشم، صحبت کردم؛ بهم قول داد که این آخرینشه.
الان پنج ماه از اون زمان و از اون پیشنهاد میگذره و من با امید و دانش به اینکه آخرین آزمایشه، قبولش کردم. مجبور شدم به همسرم بگم، چون فکر می‌کنم اون باید بدونه.
امیدوارم هر چه زودتر تمام بشه."

جمین متوجه شد یادداشت‌ها مربوط به استاد آن نیستن. چون به یاد آورد که استادش گفته "چند وقتی هست که روی آزمایش کار می‌کنه" و جمین بعید می‌دونست منظورش از چند وقت، قریب به ده سال پیش بوده باشه.

Drug* | nominWhere stories live. Discover now