part 21

132 28 5
                                    

یوتا کلید رو داخل قفل انداخت و وارد خونه شد.

_وین‌وین؟ خونه‌ای؟
مثل هر وقت دیگه‌ای که وارد خونه‌ش می‌شد اول سمت آشپزخونه رفت و برق‌هاش رو روشن کرد. به ظرف‌های نشسته نگاهی انداخت و آه کشید. سرش رو بالا آورد و تقریبا از چیزی که دید فریاد زد.

وین‌وین روی صندلی نشسته بود. بهتره بگیم به صندلی بسته شده بود و مردی هم بالای سرش ایستاده بود. بدون اینکه حرفی بزنه و یا فکری بکنه چاقوی آشپزخونه رو برداشت و سمت مردی که وین‌وین رو گرفته بود، گرفت.

_کی هستی؟! چجوری اومدی داخل؟!
مرد شونه‌های وین‌وین رو محکم گرفت و باعث شد پسر چشم‌هاش پر از اشک بشه. مثل یوتا چاقوی جیبی‌ای رو در آورد و زیر گلوی وین‌وین قرار داد.

_اوهو تند نرو ناکاموتو یوتا.

_ولش کن.
یوتا در حالی که چاقو رو روی کانتر قرار می‌داد و دندون‌هاش رو روی هم می‌سایید گفت. مرد کمی فکر کرد و گفت:

_اوومم خب همینجوری مجانی نمی‌شه، می‌دونی؟ باید یه معامله بکنیم.
معامله کردن، اساس کار این مرد بود. اون به دلایلی به عدالت پایبند بود. حداقل خودش اینجوری فکر می‌کرد.

_چی می‌خوای؟

_فقط پاتو از پرونده‌ای که روش کار می‌کنی بکش بیرون، وگرنه این بچه مثل ده نفر دیگه‌ای که گم شدن جوری سر به نیست می‌شه که پلیس تا ابد و دهم نمی‌‌تونه جنازه‌شو پیدا کنه.
و یوتا حاضر بود به خاطر وین‌وین هر کاری انجام بده، حتی اگر اون کار ضرر بزرگی می‌رسوند.

_خیله خب باشه! فقط ولش کن.

_به همین راحتی؟ اوه نه به این راحتی نیست.
مرد به اطرافش نگاهی انداخت و ادامه داد:

_ پیدا کردن اینجا اصلا کار سختی نبود. بهتره بدونی خیلی آدم با ملاحظه‌ایم که همین الان گردن این بچه رو نمی‌زنم... پس اگر برای تو دفعه بعدی در کار بود مطمئن باش هرگز دوباره چشمت به این بچه نمی‌خوره.
وقتی مرد چاقو رو بیشتر زیر گردن وین‌وین فشار داد و باعث شد پسرک ناله‌ای از درد بکنه، یوتا فریاد زد:

_خیله خب لعنتی گفتم باشه! فهمیدم حالا گورتو گم کن!
و مرد از خونه خارج شد. خیلی راحت. بدون هیچ خونریزی‌ای.

یوتا سمت وین‌وین رفت و طناب دور دست‌هاش و بعد چسب دور دهنش رو باز کرد. سر وین‌وینی که اشک‌های گرمش آروم روی گونه‌‌هاش می‌ریختن رو گرفت و صورتش رو بررسی کرد.

_خوبی؟ ببخشید وین‌وین ببخشید. الان همه چیز مرتبه هیششش.
بوسه‌ای روی گونه‌ش گذاشت و سر پسرک رو به سینه‌ش چسبوند تا آرومش کنه.

و اینجوری بود که یوتا دیگه سمت پرونده‌ای که روش کار می‌کرد، نرفت.
________________________________________

دجون خودش رو روی صندلیش رها کرد و چشم‌هاش رو بست. با ویبره تلفنش اون رو از جیبش بیرون کشید.

_ بله دلفین؟

_ دجون‌گه! یه عکس برات فرستادم نگاهش کن ببین قشنگه؟
دجون عکس رو باز کرد و با دیدن سر کلیدی خیلی بامزه‌ای که طرح دلفین داشت لبخند زد.

_این خیلی کیوته چنلو.
صدای خوشحال برادرش دوباره گوشش رو نوازش کرد:

_می‌دونم گه‌گه! جمینی هیونگ برام خریده، اون خیلی مهربونه اینطور فکر نمی‌کنی؟
لبخند دجون محو شو.

_جمین؟

_اوهوم! امروز بعد از مدرسه با جیسونگ رفتیم پیش یانگ‌یانگ و جمینی هیونگ و دوست‌پسرشم اونجا بودن، بعد جمینی هیونگ گفت با ماشینش می‌برتمون گردش بعدش به پیشنهاد جیسونگ رفتیم یه مرکز خرید، بعد من اینو دیدم چون تو همیشه بهم می‌گی دلفین دوست داشتم داشته باشمش بعد جمینی هیونگ اومد و برام خریدش!
چنلو نفسی گرفت و ادامه داد:

_اوه و بعدش به پیشنهاد دوست‌پسر جمینی هیون- امم اسمش چی بود؟ جنو! آها به پیشنهاد جنو هیونگ رفتیم یه بستنی فروشی و دوباره جمینی هیونگ برای من و جیسونگ دو تا بستنی بزرگ خرید!! خیلی خوش گذشت گه‌گه واقعا دوست داشتم توام پیشمون باشی!
دجون به صورت کاملا عصبی‌ای سرش رو با دستی که آزاد بود گرفت.

_گه‌گه؟

_ جانم چنلو.

_ گوش دادی چی گفتم؟
چنلو با دلخوری پرسید. دجون سعی کرد به خودش مسلط بشه.

_آره چنلو، خیلی خوبه که بهت خوش گذشته.
دجون گفت و بعد از مکثی پرسید:

_جمین هیونگو دوست داری؟
صدای چنلو دوباره شاد شد و دجون می‌تونست لبخندش رو تشخیص بده.

_ آره گه‌گه! اون خیلی مهربونه همیشه‌ام می‌خنده، تازه از توام پرسید حتی گفت بهت زنگ بزنم تا بهمون ملحق شی ولی من گفتم تو کار داری و اون قبول کرد. اون بهم گفت خیلی بامزه‌م. البته از نظر جمینی هیونگ جیسونگ کیوت‌تر از منه ولی این عادلانه نیست چون من کیوت‌ترم گه‌گه نه؟ ما با جیسونگ سر اینکه کی از نظر جمینی هیونگ کیوت‌تره بحث کردیم و اون برد! بعدش جمینی هیونگ منو بغل کرد و گفت ناراحت نباشم و اوه.. ازم تشکر کرد که با جیسونگ دوست ش- آه گه‌گه هنوز اونجایی؟؟

_آره چنلو دارم گوش می‌دم، پس تو خیلی جمین هیونگو دوست داری.
دجون لبخند غمگینی زد و ادامه داد:

_جای گه‌گه رو که نمی‌گیره نه؟

_ پفف گه‌گه چرت نگو! اوه من باید برم بقیه منتظرمن! خونه می‌بینمت گه‌گه دوستت دارم.
و تلفن رو قطع کرد. البته که دجون همیشه برادرش رو تحسین می‌کرد که چجوری انقدر سریع هر اتفاقی که افتاده بود رو با ریزترین جزئیات تعریف می‌کنه؛ اما الان نمی‌تونست به این موضوع توجه کنه.

جمین و جنو باعث شده بودن انقدر به برادرش عزیزش خوش بگذره و اون چیکار کرده بود؟ تهدید.

اون چند دقیقه پیش یه چاقوی جیبی زیر گلوی کسی که درست همسن برادرش بود گرفته بود. سرش رو به دست‌هاش تکیه داد و آه کشید. ژونگ دجون برای اولین بار متزلزل شده بود.
________________________________________

▪ اوقات خوبی داشته باشین💚

Drug* | nominWhere stories live. Discover now