_ لی جنوی عزیز، دهن منو سرویس کردی از بس زنگ زدی!
_ ببخشید جونگوو واقعا معذرت میخوام... فقط میخوام مطمئن بشم جمین حالش خوبه.
جونگوو نگاه عاجزانهای به جمینی که با فاصله قابل توجهی ازش نشسته بود و بستنی میخورد انداخت.
_ اون مردک گنده نشسته واسه خودش بستنی میخوره، ازت خواهش میکنم بزار به قرار لعنت شدم برسم!
جونگوو همونطور که با کف دست آزادش به پیشونیش میزد گفت و باعث شد لوکاس خنده بیصدایی بکنه و دست جونگوو رو نوازش کنه تا از عصبانیتش کم بشه._ ممنون جونگوو. اگر جواب سر بالا نمیداد به تو زنگ نمیزدم ببخشید.
_ ولی جدا کنجکاو شدم، دعوایی چیزی کردین؟؟ چون جمین معمولا اینجوری نیست.
جونگوو همونطور که با چشمهای ریز شده جمین رو زیر نظر میگرفت گفت._ چجوری؟
همین موقع بود که جمین از جاش بلند شد و کاسه پلاستیکی بیچاره رو با تمام عصبانیت و ناامیدیای که میتونست ابراز کنه توی سطل زباله پرت کرد. جونگوو حتی بیشتر هم کنجکاو شد.
_ جیسس فکر کنم اتفاق بزرگی افتاده!_ بین ما اتفاق بزرگی نیوفتاده جدی میگم! فقط وقتی کارش توی آزمایشگاه تمام شد بهش گفتم باید برم جایی و جم خیلی ازم پرسید کجا ولی من نمیتونستم بهش بگم! بعدش اخماشو کرد تو هم و گفت وقتی کارم تمام شد بهش خبر بدم چون میخواد رستوران رزرو کنه... فکر نمیکردم انقدر عصبانی بشه!
از اینجا به بعدش رو جونگوو میتونست حدس بزنه. چون وقتی درست وسط قرار عاشقانهش با لوکاس بود جمین رو دید که از ماشینش پیاده شد و روی یکی از صندلیهای بستنی فروشی نشست. خیلی اتفاقی، و تا الان هم متوجه حضور لوکاس و جونگوو نشده بود. به هر حال جونگوو علاقهای هم نداشت قرارش رو به خاطرش بهم بزنه!بعد از توضیحی که جنو داد کمی از شکاکیت جونگوو کم شد، ولی هنوز با چشمای ریز شده نگاهش میکرد. متوجه شد لوکاس دستاشونو توی هم گره کرده.
_ اگر میخوای بری پیشش برو، باید از حالش خبردار بشی. من منتظرت میمونم.
جونگوو نگاه قدردانی به لوکاس انداخت و سمت بهترین دوستش حرکت کرد. جمین خیلی توی فکر فرو رفته بود، چون حتی زمانی که جونگوو درست بالای سرش ایستاد هم متوجه حضور شخص دومی نشد._ چه خبره نانا؟
جمین به شکل قابل توجهی از ترس پرید بالا._ تو اینجا چیکار میکنی؟؟
_ این چه سوالیه احمق؟!
جونگوو گفت و با سرش به لوکاس اشاره کرد. جمین تازه متوجه اوضاع شد._ قصد نداری حرف بزنی؟ از زیرش در نرو خودم دیدم اعصاب نداری.
جمین بالاخره گاردشو پایین آورد._ چیزی نیست جون، فقط تظاهر کردم از جنو عصبانیام و انگار خیلی توی نقشم فرو رفتم.
_ نچ نچ نچ بعد اون بدبخت از نگرانی آروم و قرار نداره.
جمین اول تعجب کرد ولی بعد سرش رو تکون داد و زد زیر خنده. البته که از نگران کردنش حس بدی داشت ولی خب به هر حال جنو باید یاد میگرفت به خاطر هر چیزی انقدر زود نگران نشه!
YOU ARE READING
Drug* | nomin
Fanfiction"_ کدوم دارویی یه همچین عوارض وحشتناکی داره؟! _ دقیقا هیچ دارویی نمیتونه این عوارض رو داشته باشه. ولی.. تا به حال اسمشو جایی ندیدم، F39؟" این مطلقا اون زندگی ای نبود که جمین برنامهریزی کرده بود؛ اما آدمهایی که اطرافش بودن جرات زیادی برای ادامه دا...