part 28

123 26 11
                                    

_ کار تو بود؟
یانگ‌یانگ تلفن رو بیشتر به گوشش فشار داد و از لوکاس پرسید. سکوت، تنها صدایی بود که توی گوشش پخش می‌شد. یانگ‌یانگ سعی می‌کرد کنترلش رو از دست نده.

_ بهم بگو لوکاس، کار تو بود؟ دستور ته‌ایل بود؟

_ من پشیمونم، واقعا هستم.
یانگ‌یانگ بلند خندید.

_ پشیمونیت بابای منو زنده نمی‌کنه.

_ می‌دونم... اما... اما از اینکه پشیمون نباشم بدتره نه؟

_ خیلی رو داری، می‌دونستی؟

_ می‌دونم، چون هنوز پیش جونگووام.
یانگ‌یانگ ابروهاش رو بالا انداخت.

_ اوه پس زودتر بزن به چاک، این کمترین کاریه که می‌تونی انجام بدی ... دلم می‌خواست چشم‌های به خون نشسته‌تو ببینم لوکاس اما معشوقه تو دوست منم هست، شانس آوردی.

_ برادرت بهم گفت از اینجا برم.
یانگ‌یانگ پوزخند تلخی زد:

_ انتظار داشتی ازت تشکر کنه؟
پشت خط، لوکاس چشم‌های پر از اشکش رو روی جونگوو ثابت نگه داشه بود.

_ نه، میرم ... میرم.
اما تلفن قطع شده بود.

یانگ‌یانگ تلفنش رو پرت کرد و چند متر اونطرف‌تر صدای فرودش رو شنید. اگر با قاتل شدن مشکل نداشت همین الان اقدام به قتل مون ته‌ایل می‌کرد، اما یانگ‌یانگ نمی‌خواست یه قاتل بشه؛ در عوض اونقدر فریاد زد و با مشت به دیوار حمله کرد که مطمئن شد حداقل نصف بیشتر انرژیش رو از دست داده. وقتی انرژی‌ای توی بدنش نداشته باشه بهتر می‌تونه با قضیه کنار بیاد، با یادآوری مرگ پدرش و با یادآوری اینکه ته‌ایل بهش دروغ گفته بود تا ازش استفاده کنه.
________________________________________

لوکاس با قدم‌های آروم وارد اتاق جمین شد. سعی داشت پسری که تازه به خواب رفته بود رو بیدار نکنه. جونگوو رو دید که کنارش نشسته و موهاش رو نوازش می‌کنه. دیدش که با قیافه ماتم‌زده به دوستش نگاه می‌کنه و دیدش که قطره اشکی چشم‌هاش رو ترک کرد. سرش رو پایین انداخت و سعی کرد تمام تمرکزش رو بذاره روی کاری که می‌خواست انجام بده.

_ نیکی؟
جونگوو سمتش برگشت. خندید و اشک‌هاش رو پاک کرد.

_ بهم نگو نیکی لو، این اسم صاحب داره.
لوکاس به جونگوو نزدیک شد و شونه‌هاش رو ماساژ داد.

_ تو شبیه اونی... نیکی خیلی بهت میاد، اعتراف کن که میاد.
جونگوو سرش رو بلند کرد تا به صورت مهربون لوکاس نگاه کنه. حقیقت این بود که صورت لوکاس همیشه مهربون بود، حتی اگر واقعا نمی‌خواست مهربون باشه.

_ بیا بیرون، کارت دارم.
جونگوو سرش رو تکون داد و بعد از اینکه پتو رو روی جمین مرتب کرد دنبال لوکاس از اتاق بیرون رفت. لوکاس دست دوست پسرشو گرفت و سمت راه‌پله‌ها برد.

Drug* | nominWhere stories live. Discover now