part 1

947 88 11
                                    


با تمام توانش می‌دوید. احساس می‌کرد پاهاش دیگه روی زمین نیستن. ریه‌هاش روند دم و بازدم رو فراموش کرده بودن، با اینکه نفس کم آورده بود ولی با سرعت سرسام آوری می‌دوید. ترس، تمام وجودش رو به لرزه انداخته بود، مطمئن بود چیزی رو که چند لحظه پیش دیده هرگز فراموش نمی‌کنه؛ و از این هم مطمئن شده بود که چیزی که داخل کوله پشتیش داره میتونه خیلیارو نجات بده. مقصد خاصی نداشت، فقط برای نجات جونش می‌دوید و هیچ ایده‌ای نداشت آخرش به کجا می‌رسه!

تاریکی شب، بی رحمانه مسیر رو برای پسر جوانی که رنگ به رو نداشت، نامشخص کرده بود. پسرک داخل کوچه ای پرید و وقتی مطمئن شد آدم‌هایی ک دنبالش بودن، گمش کردن روی زانوهاش افتاد و کوله پشتیش رو، که محتوای خیلی مهمی داشت، در آغوش گرفت. ریه هاش التماس ذره ای اکسیژن میکردن ولی بدنش فلج شده بود، قلبش شمار ضربان هاش رو از دست داده بود و همه این‌ها باعث شد پسرک چشم‌هاش رو ببنده و داخل کوچه‌ای که مطمئن بود تا به حال پاش رو اونجا نذاشته، بی‌هوش بشه.
_________________________________________

"یک ماه قبل"
با جفت پاهاش ریتمی رو روی زمین گرفته بود که حسی به جز استرس به شنونده‌های اطرافش القا نمی‌کرد. چشمش مدام بین دری که استاد از اون داخل می‌یومد، و دستی که پوستی براش نمونده بود در چرخش بود. حس می‌کرد محتویات خالی معدش داره میاد داخل دهنش. برای بار آخر رو به پسر کناریش کرد.

_خواهش میکنم جمین!!
به قیافه‌ش حالت مظلومی گرفت، سعی کرد دل پسر کناریش رو نرم کنه.

_اگر این ترم بیوفتم تمام زحماتم بر باد میره!!
پسر کناریش که جمین خطاب شده بود، جوابی نمی‌داد.

_هی تو از سنگ ساخته شدی؟؟
جمین چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و با صدای آرومی گفت.

_کاش ساخته شده بودم.
استاد وارد کلاس شد. جمین کیفش رو برداشت و از پسر مضطرب کنارش فاصله گرفت.

_اصلا دوست ندارم اون بیماری باشم که زیر دست تو درمان میشه.

_این یعنی آره؟!
جمین چشم‌غره ای بهش رفت و آماده شد که به هه‌چان، دوست مضطربش، داخل امتحان پایانی ترم کمک کنه. پسر جوانی که ردیف بالاتر نشسته بود، چیزی رو روی کاغذ کوچیک نوشت و درحالی که برای دقت بیشتر زبونش رو لای لب‌هاش قرار می‌داد کاغذ رو به سمت هه‌چان پرت کرد. هه چان که از استرس دست‌هاش عرق کرده بودن برگه ای که توی یقه‌ی کتش افتاده بود رو برداشت، و شکی وجود نداره که برگه بلافاصله نم‌دار شد.

"احمق"

با اخم به ردیف بالاتر و مضنون این حمله نگاه کرد. مارک ابروهاش رو توی هم گره کرد. اما هه‌چان مضطرب‌تر از اونی بود که به درخواست مارک، یه دعوای دیگه به راه بندازه. پس فقط روش رو برگردوند و منتظر پایان این لحظات نفس‌گیر شد.
________________________________________

Drug* | nominWhere stories live. Discover now