همینطور که این آهنگ گوش میدادم تو روز های قبل غرق شدم این یکی از اهنگایی بود که اون موقع باهاشون زندگی میکردم...
زندگی وقتی از خودت متنفری زیادی سخته ولی آدما تو اون جور وقتا دو تا راه دارن یا خودشون از بین میبرن یا مثل من میمونن ،با اینکه سخته ولی میمونن ....
برای منم خیلی سخت بود نمیخوام شعار بدم بگم سخت نبود واگر بگم مزخرف ترین و دروغ ترین حرف زندگیمو زدم بگم آدمایی که خودکشی میکنن ، ضعیفن نه اصلا اینجوری نیس من هیچوقت نمیتونم جای بقیه زندگی کنم هیچوقت نمیتونم دنیا رو از دید اونا ببینم هیچوقت نمیفهمم مشکلات از نظر اونا چه شکلین پس قضاوتشونم نمیکنم این نظر خودمه هر کس تو زندگیش قدرت انتخاب مسیرش داره هر چقدرم محدود شده باشی که فکر نمیکنم تا حالا آدمی رو به اندازه خودم محدود شده دیده باشم ولی بازم قدرت انتخابایی داری که هیچکس جز خودت تو دنیا قدرتشو نداره.. ولی تمام تلاشمو کردم برای ادامه زندگیو قوی شدن ..
و میدونید چیو دوست دارم ....
این که موفق شدم
این بیشتر از هر چیزی قشنگه و دوسش دارم.....
با اینکه این آهنگ برام یاد آور خاطرات مزخرفین و عادتی که هنوزم دارمش ..ولی گوش میکنمش میخوام یادم نره هیچوقت که چجوری شدم اینی که الان هستم
و با اینکه خیلی سخت بود سعی کرد به گذشته فکر کنه ...........
فلش بک-به ۱۵ سالگی تهیونگ
اون روزم مثل همیشه رفتم خونه سانا نونا تا از یوجین تا وقتی نونا دانشگاهه مراقبت کنم و یکمم باهاش حرف بزنم بابا خیلی اذیتم میکنه و خدایی دیگه نمیتونم تحمل کنم
در و زدم که مین هو هیونگ در و باز کرد سلام کردم و گفتم که قرار امروز از یوجین مراقبت کنم تا سانا نونا از دانشگاه بیاد و رفتم تو خونه ...
بعد از اینکه مینهو هیونگ گفت که سرکار نمیره و اونم قرار بمونه من یوجین خوابوندم بعد از اینکه سرش و بوس کردم از اتاقش رفتم بیرون مینهو هیونگ روی مبل نشسته بود لبخند زدم و نشستم روی مبل روبه روییش اومد نزدیکم نشست و گفت تهیونگ میتونم بقلت کنم ؟...یکم تعجب کردم ولی گفتم اون هیونگمه و اشکال نداره پس دوباره با لبخند زدمو گفتم البته که میتونی تو هیونگمی...اومد جلو بقلم کرد نمیدونم چی شد که یهو جامو عوض کرد من و به مبل تکیه داد و خودش رو به روم وایساد و گفت تهیونگ خیلی خوشگلی و سرشو سمت گردنم برد نفسای داغش روی گردنم حس مزخرفی داشت
سعی کدوم کنارش بزنم و داد زدم هیونگ داری چی کار میکنی
ولی بی توجه به حرف من کل بدنم لمس میکرد حس لمساش روی بدنم در حد مرگ بد بود خیلی بد و میدونید چه حس بدبختی داشتم لحظه ای که زورم بهش نرسید و نتونستم از خودم دفاع کنم ....
ترسیده بودم واقعا ترسیده بودم و حس خیلی بدی داشتم که یهو درد خیلی بدی تو قفسه سینم پیچید ..خیلی زیاد در حدی که دیگه نتونستم نفس بکشم ....
پایان فلش بک
همینجوری که اشک از چشماش می ریخت بخش فکر میکرد اونجا بود که اولین حمله پانیک داشت ....
بعد از اون روز دیگه قلبش مثل قبل سالم نشد و دیگه نتونست هیچوقت سمت خونه خواهرش بره...
فکرش داشت سمت زندگی مزخرفش تو اون سال میرفت که
ماشین نگه داشت و فهمید جلوی در خونشونه...
پیاده شد و سمت در حرکت کرد...
از حیاط رد شد به در ورودی رسید و بعد از زدن رمز وارد خونه شد....
و امیدوار بود که باباش خونه نباشه....
............................
ولی وقتی در و باز کرد و باباش و تو خونه دید فهمید خیلی بد شانس تر از این حرفاس
سعی کرد بدون این که جلب توجه کنه بره سمت اتاقش ولی وقتی که پدرش صداش زد و رفت سمتش فهمید قرار نیست امروز راحت بگزره..
باباش بهش گفت : مدرسه چطور بود ؟
و من با تعجب از این که ارومه و نمیخواد باهام دعوا کنه گفتم مثل همیشه ..
مامانم اومد سمتم و مثل همیشه بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه از کنارم رد شد
با اینکه ازشون خیلی ناراحت بودم ولی گفتم :سلام مامان
ولی بازم بدون اینکه حتی سمتم برگرده سرشو تکون داد و رفت
برگشتم سمت پدرم و سعی کردم اشکی که تو چشمام جمع شده بود نا دیده بگیرم ، گفتم :
اگر با من کاری نداری برم؟
چیزی نگفت و در حالی که سیگارش و روشن میکرد بهم اشاره کرد که برم، رفتم سمت آشپزخونه و یه ساندویچ برا خودم درست کردم و رفتم سمت راه پله
در و اتاقم و که آخرین طبقه خونه بود باز کردم و رفتم تو ..
عاشق اتاقم بودم مخصوصا اون زیر شیروونی بالاش که از گوشه اتاقم بهش میرفتی..
اونجا همه من بود
خیلی دوستش داشتم ، همه کتابام و .... در حقیقت همه چیزایی که تو زندگی کوچیکم دوست داشتم اونجا بود
پر از گلای خشک که خودم همه رو با نخ اویزون کرده بودم
و اسپیکر بزرگی باهاش به پیانو گوش میدادم ..
همه دوستام بهم میگن سلیقه عجیبی دارم پسری که اگر یه روز به هارد راک و رپ گوش نده زنده نمیمونه ...علاقه شدیدی به پیانو داره ...
بعد از اینکه کتاب شازده کوچولو که رو میزم بود و برداشتم و یکی از سمفونی های مورد علاقمو پلی کردم
روی مبل راحتی گوشه اتاق نشستم و سعی کردم به یکی دیگه از کارهایی که عاشقشم و دلیل لبخندمه برسم
واقعا اگزوپری نویسنده بزرگی بوده
و گرنه کی جز اون میتونه به این قشنگی فلسفه دوست داشتن خودت و عشق به دنیا رو بگه...
.
.
.
.
.
.
شازده کوچولو گفت : تو دنیا سخت ترین کار چیه؟
روباه گفت: قانع کردن خودت......
......................................................................
شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چی به خودت بستگی داره.
......................................................................
شازده کوچولو پرسید: از کجا بفهمم وابسته شدم ؟
روباه گفت: تا وقتی که هست نمیفهمی....
......................................................................
شازده کوچولو پرسید: غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت: بری و کسی متوجه نشه!
........................................................................
روباه به شازده کوچولو: برای من تو هم مثل هزاران پسر بچه ی دیگه ای هستی که در این دنیا زندگی می کنن و من هیچ نیازی به تو ندارم. برای تو هم من مثل هزاران روباه دیگه ی این دنیا هستم.
ولی تو اگر مرا اهلی کنی هردو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.
شازده کوچولو گفت : کم کم دارد دستگیرم مى شود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد.
.
.
.
.
بعد از خوندن این پاراگراف یهو فکرش رفت سمت جونگ کوک کسی که حتی برای اهلی کردن تهیونگ هیچ کاری نکرده بود ولی تهیونگ جوری اهلیش شده بود که ......
هووف
سرشو آورد بالا و به ساعت نگاه کرد ۵ بعد از ظهر بود ...به این فکر کرد که پدر و مادرش حتی بهش نگفتن تا این ساعت گرسنه نمونه و غذا بخوره ... لبخند تلخی زد و سرش پایین انداخت
که همون موقع گوشیش زنگ خورد و اسم چیم چیم روی صفحه بود
جواب داد : بله جیمینی
جیمین گفت : تهیونگ امشب تولد بوگوم و هممون دعوت کرد
و بعد از امتحانا ما یه تفریح درست و حسابی نداشتیم میای بریم؟ البته اگر نیایم به زور میبرمت و میدونی که جین هیونگم کمکم میکنه پس نه نیار و.....
ته: جیمین محض سلامتی خودت یه لحظه نفس بگیر و صدای نفس عمیق کشیدن جیمین به گوشش رسید و گفت اره میام
جیمین گفت : تو که به قول خودت با اون لباسای جذابت راحتی ولی میدونی که من نمی زارم با اون شلوار گشاد بیای تولد میدونم که توجیحی پس ساعت ۷ اینجا باش تا یکم بهت برسم...
ته: باشه چیمی خودمو می رسونم
و رفت تا ساعت ۷ یکم درس بخونه......
..............................................
سلام کیوتی ها✋👑
پارت دو رو گزاشتم و امیدوارم که دوستش بدارید...
و اینکه نظر یادتون نره...
حتما حتما حتما نظر بدید
و اینکه خوب باشید
بای بای👋👋👋
![](https://img.wattpad.com/cover/263419227-288-k571018.jpg)
YOU ARE READING
Thank you for keeping my life
Fanfictionکاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی: نامجین-یونمین- هوپوی ژانر : انگست - درام - رومنس- اسمات جونگ کوک گفت: فکر نمیکردم سیگار بکشی آخه هنوز سنت قانونی نشده ... برگشت و دید همون کسیه که با نگاه اول قلبش مال اون شد... جواب دادم : سن فقط یه عدده میتونم ادمایی...