part 15

354 54 11
                                    

چشمامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم سفیدی مطلق بود ....

صدای کسی می شنیدم که داشت صدام زد .....

با به یاد آوردن اتفاقی که داشت دوباره برام تکرار میشد اشک تو چشمام جمع شد ......

بعد از اینکه یکم دیدم واضح شدم برگشتم و جیمین کنارم دیدم که می پرسید خوبم یا نه.....

انقد بی حال بودم که نمیتونستم جواب بدم ......

یونگی هیونگ که کنار جیمین وایساده بود گفت : من میرم پرستار صدا کنم و رفت .....

ماسک اکسیژنمو یواش اوردم پایین و آروم لب زدم : تو از کجا فهمیدی ؟

گفت : دیشب هوسوک هیونگ زد و همینجور که گریه میکرد گفت ....

بهمون گفت که میخواسته چی کار کنه ......

متاسفم ته ....

تو شرایط بدی تنهات گزاشتم ......

و اشکش پاک کرد .....

همون لحظه در باز شد و دکتر اومد تو .....

در که باز شد هوسوک هیونگ دیدم که جلو در وایساده بود ....

بعد از اینکه معاینش تموم شد رو به بقیه گفت : خطر رفع شده همون طور که اطلاع دادید بیمارتون قلب ضعیفی داره و اظطراب و ترس زیاد براش سمه....

و دیشب بهش حمله پانیک دست داده بود .....

میتونم بگم که خدا یه بار دیگه بهش فرصت زندگی داده .....

حواستون بهش باشه و چون مریضی قلبی داره بهتر هستش که امشبم اینجا بمونه ....

و رفت .....

بعد از اینکه یونگی هیونگم حالمو پرسید....

گفتم : میشه به هوسوک هیونگ بگید بیاد تو ....

جیمین : ته مطمئنی که الان میتونی ببینیش ....

گفتم : آره
و در مورد علت این که الان اینجام....
لطفا بین خودمون بمونه نمیخوام کسی بدونه.....

بعد از اینکه اونا رفتن و هوسوک هیونگ اومد تو ....

اول شک داشت ولی بعد آروم اومد و کنارم نشست و گفت : متاسفم ته .....
متاسفم عزیزم .....
من ....
هیچی نمیتونم بگم .....
نمیدونم چی فک کردم که داشتم بزرگ ترین حماقت زندگیمو میکردم ....
من دوستت دارم ته ...
من خیلی دوستت دارم .....

گفتم : میدونی چیه هیونگ ....
دیشب فهمیدم که تو عاشقم نیستی .....
نمیخوام حسی که بهم داری رو زیر سوال ببرم....نه اصلا قصدم این نیس......

ولی وقتی عاشق کسی باشی یعنی اون از خودت بیشتر دوس داری ....
وقتی کسی از خودت بیشتر دوس داری ...
یعنی کاری نمیکنی که اون برنجونه...
ولی تو ثابت کردی که عاشقم نیستی .....
پس این بهت میگم هوسوک ....
متاسفم هوسوک....
متاسفم عاشق عزیزم ........
متاسفم که نمیتونم باور کنم کسی تا حالا شروع به دوست داشتنم کرده باشه.....

این که گفتم هوسوک هیونگ بلند شد و بدون حرف دیگه از اتاق رفتم بیرون ....

هنوز وقتی به این فکر میکنم که دیشب اگر حالم بد نمیشد چه اتفاقی می افتاد حالم بد میشه .....

جیمین در اتاق باز کرد و اومد تو .....

سریع روم برگردوندم و اشکام پاک کردم .....

تهیونگ ....
در مورد مامان بابات.....
ما بهشون خبر دادیم که اینجایی ‌.....

قبل از اینکه ادامه بده گفتم :
نیمدن درسته ؟؟؟

گفت : خوبه که خودت خوب میشناسیشون...‌
برام سخت بود که برات توضیحش بدم.....

گفتم : میشه با دکترم صحبت کنی که امروز مرخصم کنه .....
حتی میتونم رضایت شخصی بدم......

-فقط میخوام یادآوری کنم تو ۱۸ سالت نشده و برای رضایت شخصی نیاز به خانوادت هست ....
و اینکه حتی اگر ۱۸ سالت هم شده بود واقعا فک میکنی میزاشتم بری خونه .....

گفتم : طبیعتا نمیزاری....

گفت : پس سعی کن بچه خوبی باشی و فقط استراحت کنی .....
سرم تکون دادم و سعی کردم یکم بخوابم ........

.
.
.
.
.
.
.
برا جبران این مدت طولانی دو پارت گزاشتم ......

امیدوارم دوست داشته باشید...‌‌‌...

و نظراتتون بگید .......

Thank you for keeping my lifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora