گفت: میدونستم تهیونگ.....
یه هفته اس که میدونم ......
متعجب گفتم : چطوری میدونی ؟
گفت : اون روز که جین هیونگ داشت در موردش صحبت میکرد .....
خیلی اتفاقی شنیدم .....
گفتم: پس چرا چیزی نگفتی؟
گفت : برام مهم نیس.....
اگر میخوای به عشق یه طرفه ات ادامه بده و اگر نمیخوای تمومش کن ....
این مشکل توعه ....
چون تویی که عاشق منی ....
نه من .....
چرا باید اهمیت بدم .....
یه دلیل بده بهم برا مهم بودن این موضوع....
اولین بارم نیس که اعتراف می شنوم.....سرمو تکون دادم و گفتم : پس من همینجا پیاده کن....
و اینکه اره تو از خیلیا اعتراف شنیدی ...
منم شنیدم .....
ولی حتی اگر برات مهم نباشه ام ......
کاش می تونستی درک کنی کسی اعتراف میکنه چجوری چند ماه هر شب تا صبح به یه جا زل زده و فکر کرده بگه یا نه ......
فک کرده که اگر رد بشه چی کار میکنه .....
آخه قبل از اعتراف یه امیدی داره ......
ولی داره فکر میکنه اگر دیگه همون امیدشم نباشه چی کار کنه .....
گاهی وقتا خوبه که فقط یکم بخوای بقیه رو درک کنی ......
نمیدونم چرا حس کردم بعد از حرفام بغض کرده ...
شایدم فقط دارم فک میکنم ......
فقط سرمو برگردوندم سمت در و گفتم من دیگه میرم....گفت : خودت میدونی اگر بخوای میرسونمت .....
سرمو و به معنی نه تکون دادم و گفتم: مرسی به خاطر امروز
خوب بود ....و از ماشین پیاده شدم بلافاصله بعدش ماشین شروع به حرکت کرد و از من دور شد .....
و فقط منی مونده بود که خورد شدنشو حس کرد ....
مشکل خورد شدن نبود .....مشکل این بود که خورده های شکسته خودش داشت به خودش آسیب میزد.......
اونم یه آسیب جدی .......
گوشیمو در اوردم دلم میخواست اون لحظه یکی کنارم باشه
اون لحظه یکی بقلم کنه و دلم میخواست حرف بزنم ......
من کلی دوست داشتم .....
کلی شماره تو گوشیم بود.....
من کلی آدم میشناسم .......
ولی اون لحظه حس کردم واقعا تنهام......
من این همه شماره تو گوشیم دارم ......این همه آدم میشناسم ....
ولی اون لحظه که واقعا به یکی نیاز دارم هیچکس نیس ......
یهو خندم گرفت ......
داشتم بلند بلند می خندیدم ...... ولی همزمان باهاش اشکامم نمیتونستم کنترل کنم .....
من لعنتی مطمئن بودم اگر هزار بارم رد بشم .....
بازم بی خیالش نمیشم .....ولی کاش فقط ردم میکرد.....
فک میکنم دردش کمتر بود ......
دردش از این که حتی براش مهم نیس که یکی و پشت سرش ول کرده که تنها دلیل ادامه به زندگیش اونه قطعا کمتر بود ..حتی اون قدری مهم نبودم که ازم متنفر شه ....
باز حداقل اون موقع یه حسی بهم داشت حتی اگر اون حس نفرت بود .....
ولی الان حتی انرژی ندارم که راه برم.....
بعد از یکم گذشت به راهم ادامه دادم ....
بازم داشتم فکر میکردم .... به چی ؟
معلومه به موضوع همیشگی.....
زندگیم ......
میگن سرنوشت آدمارو خودشون تعیین میکنن......
یعنی برا من برعکسه......
من لعنتی هیچ غلطی نکردم پس چرا برا من انقد دردناک .....
من کی خواستم اینجوری شه ......
دوباره رسیدم به اون مرحله که حتی فک کردنم درد داره ....
کاش میتونستم سرمو بکنم بندازم زمین.....
بعد شوتش کنم .....
اون قد دور که دیگه نبینمش......
ولی قشنگی قضیه اینجاس که من حتی شوت زدنم بلد نیستم..
حتما سرم دو قدم اون ور تر جلو پام میفته ......
............
جونگ کوک :
بلافاصله تا پیاده شد حرکت کردم ......
نمی تونستم وایسم و تماشا کنم که چجوری شکستمش
چجوری باعث شدم بازم حس کنه مشکل از اونه .....
این که اونه خوب نیس.......
ولی کاش میتونستم محکم بقلش کنم بهش بگم تو بهترین آدم روی زمینی ......
حتی اگر کل آدمای روی زمینم بگن تو خوب نیستی من اونجام تا بهت بگم به چشم من تو کامل کاملی..
ولی الان خودم باعث شدم تا اون حس مزخرف داشته باشه ......
نمیخواستم با این حال وسط جاده ولش کنم ولی خودش نخواست .....
همینجور که اشکام پاک میکردم و سعی میکردم صدام صاف کنم تا بتونم حرف بزنم گوشیمو روشن کردم و شماره یونگی هیونگ گرفتم .....
بعد از چند تا بوق جواب داد ........یونگی : پسره ی چیز حالا هر اتفاقی که بین خودت تهیونگ افتاده رو میخوای برام تعریف کنی ......
مطمئن باش که من طریقه به فاک دادن کاملا بلدم و اگر جنابعالی مزاحمم نمی شدی شاید الان داشتم رو دوست پسرم خوشگلم یعنی جیمین امتحانش میکردم ....
حالا که متوجه شدی چقد مزاحمی بگو قصدت چیه از مزاحمت .......گفتم : هیونگ ...
هنوز حرفم تموم نشده که یونگی هیونگ گفت : اوه ...
کوک تو داری گریه میکنی .....
چی شده .....
تهیونگ ردت کرده ؟؟..دیگه نتونستم خودم کنترل کنم و زدم زیر گریه ....
و گفتم : هیونگ نتونستم بهش بگم.......
و وقتی که اون بهم اعتراف کرد من احمق .....
من احمق ردش کردم ......
چون نمیدونستم که باید چی کار کنم ......
هیونگ وسط جاده از ماشین پیاده شد .....
میتونی بیای پیشش .....
مطمئنم حالش خوب نیس ......
لطفا بیا پیشش ......یونگی : باشه کوک .....
آروم باش ......
خودتم الان پشت فرمونی ممکنه یه چیزیت بشه .....
فقط برام لوکیشن بفرس ......گفتم: باشه هیونگ برات میفرستم .....
...............
کوک :
رو تختم دراز کشیده بودم و نگران بودم ...
تهیونگ جواب تلفن کسی رو نمی داد......
شاید اگر بهش میگفتم بهم نمی گفت دیوونه.....
شاید باورم میکرد .....
شاید فقط باید بهش میگفتم.......
اگر اتفاقی براش افتاده باشه چی ...
اگر به خودش آسیب بزنه بازم ........
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد ....
دیدم یونگی هیونگه .......
جواب دادم : الو هیونگ .....
پیداش کردی ......
بگو که حالش خوبه .....یونگی : آروم باش کوک ...
اره خوبه نگران نباش .......
الان جیمین باهاش صحبت کرد .....
تو تاکسی بود و داشت میرفت خونه ......نفس عمیقی کشیدم و گفتم : مرسی هیونگ ......
فقط حالش خوب بود ؟؟
یونگی : به نظرخودت حالش چطوره ....گفتم : بازم مرسی دیگه قطع میکنم ......
یونگی : کوک میخوای بیام پیشت ......
نمیخواستم به خاطر من از کار و زندگی بیفته پس گفتم : نه هیونگ .....
تو امشب میتونی با خیال راحت به کار ناتمومت برسی .....
فک کنم دوست پسر خوشگلت منتظر باشه ......یونگی : من بگو که نگران تو بودم ......
فک کنم یادم رفته تو چه جونوری هستی....گفتم: بای بای هیونگ ....
فقط کاندوم یادت نره ......
برا سلامتی خودتون میگم ....یونگی : تا نیمدم به جا جیمین تو رو به فاک بدم قطع کن.....
خندیدم و قطع کردم ........
و دو باره فکرم رفت سمت تهیونگ .......
یعنی الان داره چی کار میکنه..........
.........................................^^
سلام گایز ✋
حالتون چطوره .....
میدونم صد سال عاپ نکردم ......
ولی دقت کردید شرط عاپ نمیرسونید ......
با این که زیادم نیس😐
حالا هر چی ......
این چند وقته به خاطر امتحانا وقتشو نداشتم.....
و هنوزم تموم نشده -_-
ولی این پارت به خاطر شما فرزندان دلبندم نوشتم .....🙂
بله دیگه اینگونه و اینکه ......
میخوام یه روزی برا عاپ مشخص کنم ......
اگر روز خاصی مد نظرتون بگید .....
اگر اوکی بود می زارم اون روز ......حالا نمد دیگه ......
امیدوارم امتحاناتون خوب داده باشید ......
و بابای .....👋🐂🐨
YOU ARE READING
Thank you for keeping my life
Fanfictionکاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی: نامجین-یونمین- هوپوی ژانر : انگست - درام - رومنس- اسمات جونگ کوک گفت: فکر نمیکردم سیگار بکشی آخه هنوز سنت قانونی نشده ... برگشت و دید همون کسیه که با نگاه اول قلبش مال اون شد... جواب دادم : سن فقط یه عدده میتونم ادمایی...