چه زود آخر هفته شد .....
چرا هیچ قدرتی برای اینکه جلوشو بگیرم ندارم....
فقط نشستم نگاه میکنم که چجوری دارن داستان زندگیمو مینویسن.....
کاش نویسنده داستان زندگی من یکم مهربون تر بود....
شایدم اون مقصر نیس ....
همه وقتی تو هر چیزی اختیار کامل داشته باشن دیگه خودشون نیستن ......
بعضی وقتا ام کارایی میکنن که حتی خودشونم نمیتونن باور کنن که این اون بوده که این کارو کرده .......
با شنیدن اسمم از زبون جیمین سرمو بالا اوردم...
تهیونگ آماده ای بیام تو ؟
گفتم : آره جیمین بیا....
در و باز کرد و جلو در وایستاد و زل زد بهم...
و بعد شروع کرد گریه کردن ...
بلند شدم گفتم : چی شده جیمین؟
گفت: فک میکردم یه روز میشه که تو خوشحالی ...
فک میکردم اگر الان انقد اذیت میشی حد اقل آینده ات بهتره
فک میکردم یه روز با ذوق بهم میگی جیمینی کوکیم من و دوست داره ......
فک کردم یه روز از ته دل می خندی....
ولی حالا در حالی میبینمت که باید با کل اون آینده قشنگ خداحافظی کنم .....
لبخند تلخی زدم گفتم : هی جیمین من واقعا مشکلی ندارم ....
من فقط به خودم نیاز دارم برا رسیدن به همه اینایی که گفتی...
نمی زارم آینده ای که برام تو ذهنت ساختی نابود شه ...
قول میدم همه اینارو ببینی...
گفت: تهیونگ چجوری انقد آرومی....
اونا دارن یکی از با ارزش ترین انتخابای زندگیتو ازت میگیرن..
گفتم : جیمین من بازم میتونم ازدواج کنم
اونا فقط میخوام مجبورم کنن تو یه تیکه کاغذ که از قضا شناسنامه ام هستش یه اسم دیگه اضافه کنم و مشکلی نیس بزار اضافه کنن...
جیمین : ولی تهیونگ اولین بارتو از دست میدی.....
تو اولین انتخاب شریک زندگیتو از دست میدی ....
گفتم : نه از دستش نمیدم
من چیزیو بهشون ندادم که بخوام از دستش بدم....
اونا فقط دارن با زور میرن جلو پس بزار برن.......
واقعا نمیخوام این حرفو بزنم ولی اونا که تا ابد تو این دنیا نیستن بالاخره تا یه جایی میتونن باهام اینجوری باشن...
تا همیشه که نمیشه.....
جیمین : من اومدم صدات کنم که بریم چون همه اومدن و فقط تو مونده بودی.....
ولی خودمم موندم از شدم...
بیا بریم .....
دنبالش راه افتادم و رفتیم بعدش من سالن ....
کسای زیادی نبودن ...
فقط خانواده من و هوسوک هیونگ...
با دوستا و چند تا از فامیل های نزدیکمون.....
حتما همشون میدونن که ازدواجم براشون یه سودی داره و گرنه امکان نداشت با گرایش من مخالفت نکنن.....
بعد از اینکه مراسم انجام شد ....
من و هوسوک هیونگ رفتیم سمت ماشین سوار شدیم و سمت خونه راه افتادیم...................
بازم سلام
یکی از بیبی های محترم شرط آپ رسوند
و من این پارت گزاشتم
دوستش داشته باشید
شرط آپ پارت بعد
۱۵ تا کامنت بیشتر از ۵ کلمه اس 😐😂💜
شب بخیر 👋😂
KAMU SEDANG MEMBACA
Thank you for keeping my life
Fiksi Penggemarکاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی: نامجین-یونمین- هوپوی ژانر : انگست - درام - رومنس- اسمات جونگ کوک گفت: فکر نمیکردم سیگار بکشی آخه هنوز سنت قانونی نشده ... برگشت و دید همون کسیه که با نگاه اول قلبش مال اون شد... جواب دادم : سن فقط یه عدده میتونم ادمایی...